به رفتار آرامت به كردار و خرامت و به نامت سوگند مي خورم كه از آسمان چشمانت تكه ابري بچينم وآنگاه در كمين گاه باد رهايش كنم تا از اين پس تنها من پرده دار تالار نگاهت نباشم
بر من آرامشي حكم مي راند كه در خاك نيست آنجا كه ريشه ها در هم مي پيچند و سردمدارشان آب است بر من آرامشي حكم مي راند كه در آسمان نيست آنجا كه ابر ها از هم مي گريزند و فرمانروايشان باد است
از كدامين راه باز مي آيي از كدامين راه توفان كه اينچنين تاريك به من مي رسد باز مي گردد در كدامين راه باران كه با همه سرديش بر من مي بارد باز مي ايستد از كدامين راه كدامين راه باز مي آيي
كوله بارم را بار ديگر بر دوش مي كشم خاموش در فراق ياران همه دلداران بار ديگر امشب به نواي باران مي سپارم گوش بار ديگر اين آه بار ديگر آن اشك در دل تنهايم مي نهد سر به خروش
من تنهايي را نغمه اي تازه ساز خواهم كرد در گلوي تمام پرندگان تا پروازكنان آسمان ها را بر من فرا خوانند من تنهايي را ترانه اي تازه آواز خواهم كرد بر زبان تمام كودكان تا سرود خوانان شادي ها را به من باز گردانند من تنهايي را فصلي تازه آغاز خواهم كرد در دفتر تمام ساليان تا شتابان روز ها را از من باز ستانند من تنهايي را ترانه اي تازه آواز خواهم كرد
بي چراغي اگر مي آيي در دستانت ستاره اي پنهان كن تا من بگويم در كدامين دست پنهان است تنها به شرطي كه ستاره از آن بازنده باشد اگر اين بازي را پاياني بود اگر اين عبور ميسر مي شد مي آيي اگر بي چراغي پنهان كن ستاره اي در دستانت ستاره اي دور براي عبور از سياهي ها
به جهاني فرا مي خواني ام بي آنكه واژه اي از دهانت فرو چكد بي آنكه هرگز در من كلامي را برانگيزي كه تو را با نامي به بزرگي عشق و بلنداي بودن بر خوانده است از آن تو است اين نام كه بر زبانم نشسته است نامي كه اكنون به شعري سروده ام
در عبور از پس درهاي منتظر چه سكوتي نهفته است و در خلوت لحظه ها قلبي كه از ايثار تهي مانده روزني نيست در شب مگر پرواز انديشه اي در فراز يا بر نشيب از نوازش رويا ها و هجوم حقيقت چه بر جاي خواهد ماند و صبح خبر در فضاي اتاق جريان داشت تكرار حوادث با اندك تفاوتي آمدن يا رفتن دوباره شب هواي خانه و ابرهاي سكوت وبراستي هيچكس نخواهد دانست به كجا رفته است و چه هنگام باز خواهد گشت مگر شنيدن صدايي فرياد يا نجوا هنوز هم تبلور نياز وهنوز پرهيز يك پاسخ
در جنون عاطفه اي وحشي و جدا از هر بند بي رحمانه عشق را به بند كشيده بود بي آنكه خود بداند يا بتواند كه دريابد ناباورانه در تاريكي قلبش تپيده بود ناگه عبور زنبور كوچكي از سايبان انديشه اش بر او به آفتاب دريچه تازه اي گشود آنگه براي عشق در مرز دانستن و دريافتن شعر بزرگي سرود شعري بزرگ و رها از هر بند
من افتاده ام پرتاب گشته ام از جايي به جايي نمي دانم كي نمي دانم كجا مي دانم كه افتاده ام بر زمين و اكنون تنها به اين مي انديشم كه دستانم را بر خاك نهم و به آرامي برخيزم همين