بر شانه هاي سپيد كدام خاطره
تو را مي برند
زيبا زن
اكنون
در گذر از كوچه پس كوچه هاي زمان
بر سر كدام پيچ در پيچ طولاني
ايستاده اي
با رويي گشاده
در انتظار لبخندي
زيبا زن
اينجا كه نيستي
آنجا كه نيستي
بگو پس كجا
تو را مي توان ديد
زيبا زن
آيا صداي تو را
در يخبندان كدام سرزمين
به گرمي
و به آرامي
هنوز
مي توان شنيد
زيبا زن
از اين پس
تو تنها نخواهي بود
هرگز
هرگز
تو
تنها
نخواهي
بود
زيبا زن
بدرود
Monday, June 26, 2006
Saturday, June 24, 2006
Monday, June 12, 2006
Monday, June 05, 2006
توان
در ميانه هستي
با هرچه مرگ آلود
مي ستيزم
هنوز
در من
توان رسيدن هست
به آرزو ها و رويا ها
با تو
مي دانم
مي توانم بود
تا فردا
همين كافي ست
با من بمان
بمان تا من
آنگاه
هر لحظه
به احترام تو
بر مي خيزم
تا فردا
همين كافي ست
با هرچه مرگ آلود
مي ستيزم
هنوز
در من
توان رسيدن هست
به آرزو ها و رويا ها
با تو
مي دانم
مي توانم بود
تا فردا
همين كافي ست
با من بمان
بمان تا من
آنگاه
هر لحظه
به احترام تو
بر مي خيزم
تا فردا
همين كافي ست
Subscribe to:
Posts (Atom)