Monday, February 27, 2006

پرواز

و اینک
برای تو
و این برگ سبز
که از نام تو
سرشار است
شعری
نه از آفتاب
و نه باران
که از جنس چشمانت
برای تو
و این حس پاک
که از یاد تو
آکنده است
نه از آتش
و نه خاکستر
که شعری
به رنگ نگاهت
برای تو
و این پرواز
شعری
با بال های بلند

Saturday, February 25, 2006

سنجاب

ساده ام
نه آنگونه كه تو مي بيني
نه آنگونه كه ديگران
ساده ام
مثل سنجابي
كه لانه اي دارد
در بالاي درخت
و هر از گاه
سرش را
از سوراخ كوچك اش
بيرون مي آورد
و از آنجا
به دنيا نگاه مي كند
ساده ام
مثل سنجابي
كه هميشه
جانوران ديگري تعقيب اش مي كنند
و او مي ترسد
و از ترس مي لرزد
و تنها آرزويش اين است
كه طعمه اين جانوران درنده نباشد
و روزي
به مرگ طبيعي بميرد
آخر مي دانيد
عمر او كوتاه است
خيلي كوتاه

Friday, February 24, 2006

طلوع

طلوع ات خوش
اي آفتاب انديشه
حضور بي وقفه ام
در سايه سار سكوت
به انتظار تو بود
تو آمدي و اين شب نشين بي پناه را
تا ارتفاع نيلگون اميد
تا سلسله جبال آرزوهاي پي در پي
هدايت كردي
اگرچه كوله بارت
به بوي اندوه
آغشته بود
اما صداي تو
صداي گرم تو
در خواب من پيچيد
و دست سپيدت
با يك اشاره
به دور از انكار ستاره ها
بي گناه بودن رويايم را
ثابت كرد
تمام ترانه هاي من
نثار تو باد
بر من بتاب
اي طلوع هميشه
بر من بتاب

Monday, February 20, 2006

زمين

تو را پاك و آزاد
تو را بي جنون و ستم
تو را بي نياز و پربار مي خواهم
من انسانم
تو
زمين من

Wednesday, February 15, 2006

بيداري

صداي لحظه هاي تلخ تو را
مي شنوم
صداي ثانيه هاي معلقي
كه پيوسته فرياد مي كشند
من از نيرنگ بيزارم
تو هنوز
امروز
در تب تند ديروز
مي سوزي
و اينگونه ناخواسته
و شايد ندانسته
اكنون و آينده را
چراغي پر فروغ مي فروزي
كه بي صدا تكرار مي شود
و هرگز هم
تار نمي شود
آري
صدايت را مي شنوم
من از نيرنگ بيزارم
اگرچه خوابيده ام
اما
بيدارم

Tuesday, February 07, 2006

ساده

مي ميرم از صداقت يك كلام
و با فريبي
زنده مي شوم
اين شايد
سرنوشت من است
كه هميشه
با هر طلوع
به ستايش آفتاب برخيزم و
دوباره
بي درنگ
به سياهي شب بگريزم
و اكنون
شب من فرا مي رسد
با ستاره اي در راه
اگرچه هنوز
پاسي از سپيده ام
باقي ست
پس
تو
دوستم بدار
به سادگي
و تا طلوعي ديگر
به اميد ديدار

Wednesday, February 01, 2006

حقيقت

تنها
باري اگر
بر دوش داري
توان تحمل
در تو شكل مي گيرد
و مي داني
معناي رستن را
تنها اگر انديشه اي
در تو ريشه مي بندد
به بار مي نشيني و مي بيني
زيبايي بودن را
و اين اتفاقي ناگزير است
فراتر از خاك و آب
و از حقيقت ناب
فراتر حتي
از صدا
و اين تفاوتي بزرگ است
ميان گياه و حيوان
و تو