شيرين بود
لبخندش
و نامش
برگرفته از حكايتي ديرين بود
شيرين ما
اما
فرهاد نداشت
آن هم كه بود
فرهاد نبود
ديوانه اي بر باد بود
پس تيشه را برداشت
و زد به ريشه زندگي
كه آن هم
كوه نبود
شيشه بود
كه شكست
و آن عشق پوشالي
به سادگي
از هم گسست
و او كه شيرين بود
لبخندش
و نامش
برگرفته از حكايتي ديرين بود
از قصه بيرون رفت
رفت به آن سوي غصه
و اين حكايت
حكايتي غمگين بود
بسي غمگين
Saturday, January 28, 2006
Wednesday, January 25, 2006
خطا
آري
مي خواهم بداني
بداني كه من خاطي ام
خاطي لحظه اي
كه يك دست را
بر نرده ايوان گذاشته بودي
و با دست ديگر
سيگار را
مقابل چشمانم مي گرداندي
خاطي ام من
خاطي لحظه اي
كه گفتم
چقدر خسته اي
و تو خنديدي
و با تبسمي
گفتي
اي كاش
هميشه
چنين بود
هميشه
خسته مي شدم از
به پا كردن يك جشن
و اكنون
امروز
چقدر خسته اي
تو
خسته از پايان اين رويا
آنجا
كجا
و من خاطي ام
خاطي لحظه اي
كه تو را
ستايش كردم
و هرگز
فراموش نكردم
و اكنون
اينجا
آنجا
مي خواهم بداني
بداني كه من خاطي ام
خاطي لحظه اي
كه يك دست را
بر نرده ايوان گذاشته بودي
و با دست ديگر
سيگار را
مقابل چشمانم مي گرداندي
خاطي ام من
خاطي لحظه اي
كه گفتم
چقدر خسته اي
و تو خنديدي
و با تبسمي
گفتي
اي كاش
هميشه
چنين بود
هميشه
خسته مي شدم از
به پا كردن يك جشن
و اكنون
امروز
چقدر خسته اي
تو
خسته از پايان اين رويا
آنجا
كجا
و من خاطي ام
خاطي لحظه اي
كه تو را
ستايش كردم
و هرگز
فراموش نكردم
و اكنون
اينجا
آنجا
Wednesday, January 18, 2006
ايمان
باور كن
اين آرزو را
باور كن
هرچند كه تنها
آرزوست
يك روز شايد
از خواب
برخيزي
و همين آرزو
كنارت نشسته باشد
و در يك لبخند
با صداي بلند
بگويد
صبح بخير
وآنگاه
تو
به ياد آري
كه ديشب
رويايي
از خوابت
گذشته است
اين آرزو را
باور كن
هرچند كه تنها
آرزوست
يك روز شايد
از خواب
برخيزي
و همين آرزو
كنارت نشسته باشد
و در يك لبخند
با صداي بلند
بگويد
صبح بخير
وآنگاه
تو
به ياد آري
كه ديشب
رويايي
از خوابت
گذشته است
Saturday, January 14, 2006
بازي
من يك روز
تمام مي شوم
مثل يك بازي
در يك عصر
در كوچه
وقتي كه ناگهان باران مي گيرد
حرام مي شوم
آن روز
روزي غريب خواهد بود
و اين بازي
يك بازي عجيب
مثل زندگي
با من
تمام مي شوم
مثل يك بازي
در يك عصر
در كوچه
وقتي كه ناگهان باران مي گيرد
حرام مي شوم
آن روز
روزي غريب خواهد بود
و اين بازي
يك بازي عجيب
مثل زندگي
با من
Wednesday, January 11, 2006
سفر
با تو توان گريستن است
با تو تمناي رسيدن
و با تو نياز ديدن است
اشك در چشمانت حلقه مي زند
و بدرود
جاده اي باراني است
در امتداد غربت
اي هميشه مسافر
زمان چشم انتظار تو نيست
و مقصد بس ناپيداست
پس بي انديشه سفر نكن
انديشه يادآور واژه هاست
تو بي واژه سفر نكن
اي هميشه مسافر
دست خاطره به همراهت باد
كه خطر
در پس هر كوچه
به كمين نشسته است
با تو تمناي رسيدن
و با تو نياز ديدن است
اشك در چشمانت حلقه مي زند
و بدرود
جاده اي باراني است
در امتداد غربت
اي هميشه مسافر
زمان چشم انتظار تو نيست
و مقصد بس ناپيداست
پس بي انديشه سفر نكن
انديشه يادآور واژه هاست
تو بي واژه سفر نكن
اي هميشه مسافر
دست خاطره به همراهت باد
كه خطر
در پس هر كوچه
به كمين نشسته است
Tuesday, January 03, 2006
پايان
در انتهاي آخرين روز زندگي ام
در آخرين لحظه
با آخرين نفس
بر آخرين برگ آخرين دفتر
به آخرين قطره هاي آخرين قلم
براي آخرين بار
خواهم نوشت
من
دوستت
مي داشتم
در آخرين لحظه
با آخرين نفس
بر آخرين برگ آخرين دفتر
به آخرين قطره هاي آخرين قلم
براي آخرين بار
خواهم نوشت
من
دوستت
مي داشتم
Sunday, January 01, 2006
حجم
صدايت
كلام بي واژه نگاه من است
تو را كه مي نگرم
نگاهت
آواي مبهم صداي من
مرا كه مي نگري
صدايت نگاه من است و
نگاهت صداي من
به يكديگر كه مي نگريم
خطاب كن
نام مرا
كه تنها بدين كردار
چشمانم
از حجم پاكيزه رفتارت
پر مي شود
كلام بي واژه نگاه من است
تو را كه مي نگرم
نگاهت
آواي مبهم صداي من
مرا كه مي نگري
صدايت نگاه من است و
نگاهت صداي من
به يكديگر كه مي نگريم
خطاب كن
نام مرا
كه تنها بدين كردار
چشمانم
از حجم پاكيزه رفتارت
پر مي شود
Subscribe to:
Posts (Atom)