اگر باد برگ را
پناهي باشد
در پناه تو اي بي پناه
من به برگي در باد مي مانم
اگر آب سنگ را
اميدي باشد
به اميد تو اي نا اميد
من به سنگي در آب مي مانم
Saturday, November 26, 2005
Thursday, November 24, 2005
نگاه
درخشش چشمان تو پيوسته در يادم
بر عمق دلتنگي ام مي فزوند
از آن رو كه نگاه تو را نگاه من نه
كه قلبم پذيراست
از آن رو كه سينه ام را
بر تپش هاي پنهان حسرت
فضاي كافي نيست
آري
سرسپردن به فراموشي گناه من نه
كه نياز من است
از آن رو كه لحظه هايم را
از غم پاك و نجيبانه عشق ات
رهايي نيست
بر عمق دلتنگي ام مي فزوند
از آن رو كه نگاه تو را نگاه من نه
كه قلبم پذيراست
از آن رو كه سينه ام را
بر تپش هاي پنهان حسرت
فضاي كافي نيست
آري
سرسپردن به فراموشي گناه من نه
كه نياز من است
از آن رو كه لحظه هايم را
از غم پاك و نجيبانه عشق ات
رهايي نيست
Wednesday, November 23, 2005
پنجره
من باز مي شوم
به روي تو
وپيش روي تو
پيش مي روم
تا تو
با تو انگار
آغاز مي شوم
تو مثل ترانه اي
و من تو را
به نامت كه مي خوانم
آواز مي شوم
تو دانه اي
تو را پرندگان
بوسه مي زنند
براي زندگي
و من تو را
به نام عشق
بر مي چينم
من با تو
پرواز مي شوم
تو مثل قصه اي
پري از خيال
نگاهم كه مي كني
من در نگاه تو
راز مي شوم
تو مثل غنچه اي
تردي و تازه اي
به گل كه مي رسي
ناز مي شوي
و من به بوي تو
به شوق ديدنت
و پيش روي تو
باز مي شوم
به روي تو
وپيش روي تو
پيش مي روم
تا تو
با تو انگار
آغاز مي شوم
تو مثل ترانه اي
و من تو را
به نامت كه مي خوانم
آواز مي شوم
تو دانه اي
تو را پرندگان
بوسه مي زنند
براي زندگي
و من تو را
به نام عشق
بر مي چينم
من با تو
پرواز مي شوم
تو مثل قصه اي
پري از خيال
نگاهم كه مي كني
من در نگاه تو
راز مي شوم
تو مثل غنچه اي
تردي و تازه اي
به گل كه مي رسي
ناز مي شوي
و من به بوي تو
به شوق ديدنت
و پيش روي تو
باز مي شوم
Tuesday, November 22, 2005
هراس
هواپيمايي ناگاه
بغض دلگير صدايش را
بر فراز سرم شكست
بر وهم تيره آسمان
خيره مي شوم
بي تاب
هيچ ردي نيست
لحظه اي در گذشت
و حس پرواز دگرگون شد
همانگونه كه اكنون درد
با دگرگونه معياري
سنجيده مي شود
اينك درنگ كن
در بهت چشمانش
بر سقوط هسته هراس
از سقف شكسته آسمان
و درنگ كن
بر لرزش ريشه هاي سرد
كه از جدار هاي جسم و روح
به درون مي خزند
بي شكيب
بغض دلگير صدايش را
بر فراز سرم شكست
بر وهم تيره آسمان
خيره مي شوم
بي تاب
هيچ ردي نيست
لحظه اي در گذشت
و حس پرواز دگرگون شد
همانگونه كه اكنون درد
با دگرگونه معياري
سنجيده مي شود
اينك درنگ كن
در بهت چشمانش
بر سقوط هسته هراس
از سقف شكسته آسمان
و درنگ كن
بر لرزش ريشه هاي سرد
كه از جدار هاي جسم و روح
به درون مي خزند
بي شكيب
Thursday, November 17, 2005
تبار
به تبار انسان رسيدم
و سهم ام از آزادي
انكار ناپذير بود
كه براي آزادي
به جستجو نبودم
همواره با من بود
و هم اينگونه
من
به تبار انسان رسيدم
و سهم ام از آزادي
انكار ناپذير بود
كه براي آزادي
به جستجو نبودم
همواره با من بود
و هم اينگونه
من
به تبار انسان رسيدم
Monday, November 14, 2005
نجوا
چقدر خسته ام
خسته از خويش ام
خسته از تكرار تنهايي
خسته از تو
خسته از ما
خسته از اين بي تمنايي
خسته از بازي بي پايان
خسته از اين ديگري بودن
خسته از آتش گرفتن
سوختن
خسته از خاكستري بودن
خسته تو
خسته من
خسته خسته
با تو هستم
بي تو هستم
با تو مي مانم
بي تو مي مانم
با تو و بي تو
من نمي دانم
اما
مي مانم
خسته از خويش ام
خسته از تكرار تنهايي
خسته از تو
خسته از ما
خسته از اين بي تمنايي
خسته از بازي بي پايان
خسته از اين ديگري بودن
خسته از آتش گرفتن
سوختن
خسته از خاكستري بودن
خسته تو
خسته من
خسته خسته
با تو هستم
بي تو هستم
با تو مي مانم
بي تو مي مانم
با تو و بي تو
من نمي دانم
اما
مي مانم
مرگ
بر درياي من
كه هميشه توفاني ست
تا دلتاي تو
كه آرام است و بي تموج
تنها آسمان
گواه مي تواند بود
تنها آسمان مي تواند گفت
چگونه ماهيان آبهاي من
شن هاي ساحل تو را
در خواب هايشان ديده اند
تا مرگ شان را
به گرمي پذيرا شود
و نوزادان شان
به دوزيستاني مبدل شوند
كه دريا را
همانگونه مي خواهند
كه ساحل را
از درياي من
تا دلتاي تو
فاصله يك زندگي ست
تا يك مرگ
كه هميشه توفاني ست
تا دلتاي تو
كه آرام است و بي تموج
تنها آسمان
گواه مي تواند بود
تنها آسمان مي تواند گفت
چگونه ماهيان آبهاي من
شن هاي ساحل تو را
در خواب هايشان ديده اند
تا مرگ شان را
به گرمي پذيرا شود
و نوزادان شان
به دوزيستاني مبدل شوند
كه دريا را
همانگونه مي خواهند
كه ساحل را
از درياي من
تا دلتاي تو
فاصله يك زندگي ست
تا يك مرگ
Saturday, November 12, 2005
گذرگاه
چه تمناي بزرگي
به رهايي
و چه شوق بي قراري
به پروازي شبانه
در حريم يك گذرگاه
سايه هايي به هياهو
چه سرابي،چه سرابي
در شتاب يك تبسم
التهابي در تكاپو
چه سكوت نا اميدي
و چه وهمي
چه تمناي بزرگي
و چه شور بي نصيبي
به رهايي
و چه شوق بي قراري
به پروازي شبانه
در حريم يك گذرگاه
سايه هايي به هياهو
چه سرابي،چه سرابي
در شتاب يك تبسم
التهابي در تكاپو
چه سكوت نا اميدي
و چه وهمي
چه تمناي بزرگي
و چه شور بي نصيبي
Thursday, November 10, 2005
سرگذشت
صداي تصادم ناهنجار آهن ها را مي شنوم
صداي برخورد سنگين آن سطوح سرد را
و اين صدا
هميشه از اوان كودكي
به همراه من بوده است
و پژواك بيگانه غم انگيزش
هنوز هم لحظه هاي مرا
با گذشته هايم پيوند مي زند
آه،چه فاجعه ايست
اين معراج
من فرزند عصر پولادم
ولي قلب من پولادين نيست
بازوان من حتي
تحمل بار شقاوت را ندارند
جسم من مي شكند
و هرگز من
تجسم پهلواني هاي مردان قديم نبوده ام
و هرگز هم
قهرمان قصه هاي زيبا نخواهم بود
سرگذشت من اين است
صداي برخورد سنگين آن سطوح سرد را
و اين صدا
هميشه از اوان كودكي
به همراه من بوده است
و پژواك بيگانه غم انگيزش
هنوز هم لحظه هاي مرا
با گذشته هايم پيوند مي زند
آه،چه فاجعه ايست
اين معراج
من فرزند عصر پولادم
ولي قلب من پولادين نيست
بازوان من حتي
تحمل بار شقاوت را ندارند
جسم من مي شكند
و هرگز من
تجسم پهلواني هاي مردان قديم نبوده ام
و هرگز هم
قهرمان قصه هاي زيبا نخواهم بود
سرگذشت من اين است
Wednesday, November 09, 2005
ما
دستم را بگير
بيا از كوچه هاي ترديد و وحشت
عبور كنيم
كمكم كن
تا اين سايه هاي پليد را
از پيش پاي خود
دور كنيم
ما مي توانيم
ما مي توانيم
صدايم كن
صدايم باش
نفسم مي گيرد
هوايم باش
بيا با هم بدويم
بدويم تا هم
بيا به هم بگوييم
دوستت دارم
و از هم بخواهيم
دوستم بدار
مگر چه مي شود
چرا نمي شود
خوب هم مي شود
ما مي توانيم
اگر بخواهيم
من و تو
ما
بيا از كوچه هاي ترديد و وحشت
عبور كنيم
كمكم كن
تا اين سايه هاي پليد را
از پيش پاي خود
دور كنيم
ما مي توانيم
ما مي توانيم
صدايم كن
صدايم باش
نفسم مي گيرد
هوايم باش
بيا با هم بدويم
بدويم تا هم
بيا به هم بگوييم
دوستت دارم
و از هم بخواهيم
دوستم بدار
مگر چه مي شود
چرا نمي شود
خوب هم مي شود
ما مي توانيم
اگر بخواهيم
من و تو
ما
Monday, November 07, 2005
تلاقي
ولوله بي بند و بار
ضيافت عروسكان شكسته را
به سخره گرفته است
بردگان سراسيمه ظلمت
در عطش شرارت و شادي
بيهوده پاي مي كوبند
دريغ از شب
كه در غبار مسموم تباهي
به آخر مي رسد
بي آنكه حضور خود را
در تلاقي نگاه و آيينه
معنايي جاودانه ببخشد
دريغ از روز
كه خاموشي شعور آدمي را
به شهادت مي آيد
با تلخ بوسه اي به وداع
از لب گيج شب
ضيافت عروسكان شكسته را
به سخره گرفته است
بردگان سراسيمه ظلمت
در عطش شرارت و شادي
بيهوده پاي مي كوبند
دريغ از شب
كه در غبار مسموم تباهي
به آخر مي رسد
بي آنكه حضور خود را
در تلاقي نگاه و آيينه
معنايي جاودانه ببخشد
دريغ از روز
كه خاموشي شعور آدمي را
به شهادت مي آيد
با تلخ بوسه اي به وداع
از لب گيج شب
رويا
با من بيا
تو را
بر گياه-برگ آرزويم مي نشانم
و با خود
تا ديار ابرهاي پنبه وار
مي رويانم
آنجا
تو
بر تكه ابري
سوار مي شوي
و تابناك
به سرزمين ات
باز مي گردي
تو را
بر گياه-برگ آرزويم مي نشانم
و با خود
تا ديار ابرهاي پنبه وار
مي رويانم
آنجا
تو
بر تكه ابري
سوار مي شوي
و تابناك
به سرزمين ات
باز مي گردي
Friday, November 04, 2005
سوگ
دست از چه فرو شستي
رخت از چه بر بستي
از پاي نشستي و ندانستي
اين فرجام تو نبود
از راه كه آمدي
بر زبانت كلام
تنها عشق بود
از خواب آمدي
و چنين پنداشتي
كه كابوس ها
رهايت كرده اند
عشق بود
تنها كلام تو
به هنگام بيداري
آه اي بزرگ
مثل آن بود كه
خوابت پايان نداشت
و كابوس ها
به اشكال ديگر
تو را در ربودند
به هنگام بيداري
باز هم با تو بودند
آه اي بزرگ
اين فرجام تو نبود
سوگ چند ساله را
ما تكرار مي كنيم
هر چند كه خسته ايم و مي دانيم
اين پايان راه نيست
دست از چه فرو مي شوييم
روي از چه بر مي گيريم
اكنون و دوباره
به پاي بايد خاست
و مي دانيم
رخت از چه بر بستي
از پاي نشستي و ندانستي
اين فرجام تو نبود
از راه كه آمدي
بر زبانت كلام
تنها عشق بود
از خواب آمدي
و چنين پنداشتي
كه كابوس ها
رهايت كرده اند
عشق بود
تنها كلام تو
به هنگام بيداري
آه اي بزرگ
مثل آن بود كه
خوابت پايان نداشت
و كابوس ها
به اشكال ديگر
تو را در ربودند
به هنگام بيداري
باز هم با تو بودند
آه اي بزرگ
اين فرجام تو نبود
سوگ چند ساله را
ما تكرار مي كنيم
هر چند كه خسته ايم و مي دانيم
اين پايان راه نيست
دست از چه فرو مي شوييم
روي از چه بر مي گيريم
اكنون و دوباره
به پاي بايد خاست
و مي دانيم
Wednesday, November 02, 2005
تنهايي
تا بشكفد شب
تا بدمد ماه
تا ستاره ها شوري به پا كنند
و سراسيمه شود نسيم
بگذار به خلوت خود بياويزم
بگذار برخيزم و
شكوفه تنهايي را ببويم
تا بدمد ماه
تا ستاره ها شوري به پا كنند
و سراسيمه شود نسيم
بگذار به خلوت خود بياويزم
بگذار برخيزم و
شكوفه تنهايي را ببويم
تطاول
شب
دير هنگام است
چراغ را خاموش كن
من از تطاول نگاه ها مي ترسم
باد مي آيد
باد ديوانه
با سپاهيان بي شمارش
از سمت دريا
به جانب ما مي آيد
و صداي پچ پچ صيادان در آب
به گوش ماهي ها نمي رسد
دير هنگام است
شب
و اينجا جاي امني نيست
بيا برويم،بيا
پيش از رسيدن باد
بايد رفت
دير هنگام است
چراغ را خاموش كن
من از تطاول نگاه ها مي ترسم
باد مي آيد
باد ديوانه
با سپاهيان بي شمارش
از سمت دريا
به جانب ما مي آيد
و صداي پچ پچ صيادان در آب
به گوش ماهي ها نمي رسد
دير هنگام است
شب
و اينجا جاي امني نيست
بيا برويم،بيا
پيش از رسيدن باد
بايد رفت
Subscribe to:
Posts (Atom)