Saturday, November 26, 2005

پناه

اگر باد برگ را
پناهي باشد
در پناه تو اي بي پناه
من به برگي در باد مي مانم
اگر آب سنگ را
اميدي باشد
به اميد تو اي نا اميد
من به سنگي در آب مي مانم

Thursday, November 24, 2005

نگاه

درخشش چشمان تو پيوسته در يادم
بر عمق دلتنگي ام مي فزوند
از آن رو كه نگاه تو را نگاه من نه
كه قلبم پذيراست
از آن رو كه سينه ام را
بر تپش هاي پنهان حسرت
فضاي كافي نيست
آري
سرسپردن به فراموشي گناه من نه
كه نياز من است
از آن رو كه لحظه هايم را
از غم پاك و نجيبانه عشق ات
رهايي نيست

Wednesday, November 23, 2005

پنجره

من باز مي شوم
به روي تو
وپيش روي تو
پيش مي روم
تا تو
با تو انگار
آغاز مي شوم
تو مثل ترانه اي
و من تو را
به نامت كه مي خوانم
آواز مي شوم
تو دانه اي
تو را پرندگان
بوسه مي زنند
براي زندگي
و من تو را
به نام عشق
بر مي چينم
من با تو
پرواز مي شوم
تو مثل قصه اي
پري از خيال
نگاهم كه مي كني
من در نگاه تو
راز مي شوم
تو مثل غنچه اي
تردي و تازه اي
به گل كه مي رسي
ناز مي شوي
و من به بوي تو
به شوق ديدنت
و پيش روي تو
باز مي شوم

Tuesday, November 22, 2005

هراس

هواپيمايي ناگاه
بغض دلگير صدايش را
بر فراز سرم شكست
بر وهم تيره آسمان
خيره مي شوم
بي تاب
هيچ ردي نيست
لحظه اي در گذشت
و حس پرواز دگرگون شد
همانگونه كه اكنون درد
با دگرگونه معياري
سنجيده مي شود
اينك درنگ كن
در بهت چشمانش
بر سقوط هسته هراس
از سقف شكسته آسمان
و درنگ كن
بر لرزش ريشه هاي سرد
كه از جدار هاي جسم و روح
به درون مي خزند
بي شكيب

Thursday, November 17, 2005

تبار

به تبار انسان رسيدم
و سهم ام از آزادي
انكار ناپذير بود
كه براي آزادي
به جستجو نبودم
همواره با من بود
و هم اينگونه
من
به تبار انسان رسيدم

Monday, November 14, 2005

نجوا

چقدر خسته ام
خسته از خويش ام
خسته از تكرار تنهايي
خسته از تو
خسته از ما
خسته از اين بي تمنايي
خسته از بازي بي پايان
خسته از اين ديگري بودن
خسته از آتش گرفتن
سوختن
خسته از خاكستري بودن
خسته تو
خسته من
خسته خسته
با تو هستم
بي تو هستم
با تو مي مانم
بي تو مي مانم
با تو و بي تو
من نمي دانم
اما
مي مانم

مرگ

بر درياي من
كه هميشه توفاني ست
تا دلتاي تو
كه آرام است و بي تموج
تنها آسمان
گواه مي تواند بود
تنها آسمان مي تواند گفت
چگونه ماهيان آبهاي من
شن هاي ساحل تو را
در خواب هايشان ديده اند
تا مرگ شان را
به گرمي پذيرا شود
و نوزادان شان
به دوزيستاني مبدل شوند
كه دريا را
همانگونه مي خواهند
كه ساحل را
از درياي من
تا دلتاي تو
فاصله يك زندگي ست
تا يك مرگ

Saturday, November 12, 2005

گذرگاه

چه تمناي بزرگي
به رهايي
و چه شوق بي قراري
به پروازي شبانه
در حريم يك گذرگاه
سايه هايي به هياهو
چه سرابي،چه سرابي
در شتاب يك تبسم
التهابي در تكاپو
چه سكوت نا اميدي
و چه وهمي
چه تمناي بزرگي
و چه شور بي نصيبي

Thursday, November 10, 2005

سرگذشت

صداي تصادم ناهنجار آهن ها را مي شنوم
صداي برخورد سنگين آن سطوح سرد را
و اين صدا
هميشه از اوان كودكي
به همراه من بوده است
و پژواك بيگانه غم انگيزش
هنوز هم لحظه هاي مرا
با گذشته هايم پيوند مي زند
آه،چه فاجعه ايست
اين معراج
من فرزند عصر پولادم
ولي قلب من پولادين نيست
بازوان من حتي
تحمل بار شقاوت را ندارند
جسم من مي شكند
و هرگز من
تجسم پهلواني هاي مردان قديم نبوده ام
و هرگز هم
قهرمان قصه هاي زيبا نخواهم بود
سرگذشت من اين است

Wednesday, November 09, 2005

ما

دستم را بگير
بيا از كوچه هاي ترديد و وحشت
عبور كنيم
كمكم كن
تا اين سايه هاي پليد را
از پيش پاي خود
دور كنيم
ما مي توانيم
ما مي توانيم
صدايم كن
صدايم باش
نفسم مي گيرد
هوايم باش
بيا با هم بدويم
بدويم تا هم
بيا به هم بگوييم
دوستت دارم
و از هم بخواهيم
دوستم بدار
مگر چه مي شود
چرا نمي شود
خوب هم مي شود
ما مي توانيم
اگر بخواهيم
من و تو
ما

Monday, November 07, 2005

تلاقي

ولوله بي بند و بار
ضيافت عروسكان شكسته را
به سخره گرفته است
بردگان سراسيمه ظلمت
در عطش شرارت و شادي
بيهوده پاي مي كوبند
دريغ از شب
كه در غبار مسموم تباهي
به آخر مي رسد
بي آنكه حضور خود را
در تلاقي نگاه و آيينه
معنايي جاودانه ببخشد
دريغ از روز
كه خاموشي شعور آدمي را
به شهادت مي آيد
با تلخ بوسه اي به وداع
از لب گيج شب

رويا

با من بيا
تو را
بر گياه-برگ آرزويم مي نشانم
و با خود
تا ديار ابرهاي پنبه وار
مي رويانم
آنجا
تو
بر تكه ابري
سوار مي شوي
و تابناك
به سرزمين ات
باز مي گردي

Friday, November 04, 2005

سوگ

دست از چه فرو شستي
رخت از چه بر بستي
از پاي نشستي و ندانستي
اين فرجام تو نبود
از راه كه آمدي
بر زبانت كلام
تنها عشق بود
از خواب آمدي
و چنين پنداشتي
كه كابوس ها
رهايت كرده اند
عشق بود
تنها كلام تو
به هنگام بيداري
آه اي بزرگ
مثل آن بود كه
خوابت پايان نداشت
و كابوس ها
به اشكال ديگر
تو را در ربودند
به هنگام بيداري
باز هم با تو بودند
آه اي بزرگ
اين فرجام تو نبود
سوگ چند ساله را
ما تكرار مي كنيم
هر چند كه خسته ايم و مي دانيم
اين پايان راه نيست
دست از چه فرو مي شوييم
روي از چه بر مي گيريم
اكنون و دوباره
به پاي بايد خاست
و مي دانيم

Wednesday, November 02, 2005

تنهايي

تا بشكفد شب
تا بدمد ماه
تا ستاره ها شوري به پا كنند
و سراسيمه شود نسيم
بگذار به خلوت خود بياويزم
بگذار برخيزم و
شكوفه تنهايي را ببويم

ويراني

چه دير مي گذرد
زمان ديوانه
بيگانه در خويش رها مي شوي
و شب ويرانه ايست
ويرانه

تطاول

شب
دير هنگام است
چراغ را خاموش كن
من از تطاول نگاه ها مي ترسم
باد مي آيد
باد ديوانه
با سپاهيان بي شمارش
از سمت دريا
به جانب ما مي آيد
و صداي پچ پچ صيادان در آب
به گوش ماهي ها نمي رسد
دير هنگام است
شب
و اينجا جاي امني نيست
بيا برويم،بيا
پيش از رسيدن باد
بايد رفت