Posts

Showing posts from June, 2006

زن

بر شانه هاي سپيد كدام خاطره تو را مي برند زيبا زن اكنون در گذر از كوچه پس كوچه هاي زمان بر سر كدام پيچ در پيچ طولاني ايستاده اي با رويي گشاده در انتظار لبخندي زيبا زن اينجا كه نيستي آنجا كه نيستي بگو پس كجا تو را مي توان ديد زيبا زن آيا صداي تو را در يخبندان كدام سرزمين به گرمي و به آرامي هنوز مي توان شنيد زيبا زن از اين پس تو تنها نخواهي بود هرگز هرگز تو تنها نخواهي بود زيبا زن بدرود

ماجرا

رفته بودم كمي باد بياورم با همه توفان ها بازگشتم چه خوب شد در اين ماجرا به دنبال باران نبوده ام

دارايي

سكوت تمام سرمايه ام بود در يك كلام آن را به تو بخشيدم اكنون تو صاحب تمام سرمايه ام هستي در يك كلام

توان

در ميانه هستي با هرچه مرگ آلود مي ستيزم هنوز در من توان رسيدن هست به آرزو ها و رويا ها با تو مي دانم مي توانم بود تا فردا همين كافي ست با من بمان بمان تا من آنگاه هر لحظه به احترام تو بر مي خيزم تا فردا همين كافي ست