آری من با دست هایم سخن می گویم "فروغ ما" دست هایش را در باغچه کاشت و سبز نشد او با لب هایش سخن می گفت من لب هایم را در باغچه می کارم اگر سبز شد تمام بوسه ها چه در آفتاب چه زیر ماه چه در باران چه در باد تمام بوسه ها آری از آن تو باد
در جامه دان من جامه اي نيست نامه اي مي نويسم در آن مي گذارم و با خود مي آورم تا هر وقت آن را باز مي كنم تكه اي از نامه را با تكه اي از تو پاره كنم و به دور اندازم و هر وقت آن را مي بندم به ياد آورم كه جاي تو به دست من خالي مي شود
روياهاي من تو را در بر مي گيرند اما من در كابوس هايم به ديدارت مي آيم آه اين چه معمايي ست كه مي شكنيم از آنچه دوست مي داريم و بر مي خيزيم از آنچه شكسته ايم
سكوت ام را بگير آنوقت چيزي نمي ماند كه با تو در ميان بگذارم حرفي اگر داري تو نيز سكوت كن آنوقت حرف هاي بسياري باقي خواهد ماند ميان ما آنوقت فاصله همين است و بس ميان ما همين و بس