ريختم واريز شدم از حسابي به حسابي اما منصفانه نبود نه اين معامله برايم سودي نداشت من نه وجهي بودم نه مبلغي نه جاري بودم نه در گردش نه بي ارزش نه با ارزش ديگر بس است اين انگار آخرين نفس است البته آخرين نفس تو پس برو از اينجا برو برو
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت ناز كم كن كه در اين باغ بسي چون تو شكفت گل بخنديد كه از راست نرنجيم ولي هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت حافظ از من تو چه مي خواهي نه اين را نگو آنچه را نمي خواهي آن را بگو شايد من در نتوانستن بيشتر باشم آيا اين خود ماجرايي نيست
نه در آسمان و زمين نه روز و نه شب نه در جنگل سبز نه درياي آبي نه سفيد نه سياه نه خورشيد و نه ماه من در چشم تو به باران رسيدم و اين انكار هيچ چيز نبود تنها ابر نگاهت سرزمين مرا تاريك كرد و تو از فراز من گذشتي و من از عبور تو ترسيدم من از كنار تو بر كرانه باران فرود آمدم