خود
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز كم كن كه در اين باغ بسي چون تو شكفت
گل بخنديد كه از راست نرنجيم ولي
هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
حافظ
از من
تو
چه مي خواهي
نه
اين را نگو
آنچه را نمي خواهي
آن را بگو
شايد من
در نتوانستن
بيشتر باشم
آيا اين
خود
ماجرايي نيست
ناز كم كن كه در اين باغ بسي چون تو شكفت
گل بخنديد كه از راست نرنجيم ولي
هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
حافظ
از من
تو
چه مي خواهي
نه
اين را نگو
آنچه را نمي خواهي
آن را بگو
شايد من
در نتوانستن
بيشتر باشم
آيا اين
خود
ماجرايي نيست
Comments
نمي تواند انجام دهد هم بيشتر
!!!
این هم مشکلی
آدم بداند چه چيز هايي را نمي خواهد،در واقع به نوعي بازتاب
چيز هايي ست كه مي خواهد؟
از ديد من بي نهايت وجود ندارد و
معمولاً راه هايي كه پيش پاي ما
قرار مي گيرند هم محدوداند