خود

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز كم كن كه در اين باغ بسي چون تو شكفت
گل بخنديد كه از راست نرنجيم ولي
هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

حافظ





از من
تو
چه مي خواهي
نه
اين را نگو
آنچه را نمي خواهي
آن را بگو

شايد من
در نتوانستن
بيشتر باشم

آيا اين
خود
ماجرايي نيست

Comments

Sepid said…
جالب است بامداد...گاهی آنچه که آدمی نمی خواهد هم بیشتر از آن چیزی است که می خواهد
bamdad.m said…
بله سپيد.و به همان نسبت،آنچه
نمي تواند انجام دهد هم بيشتر
Sepid said…
البته بیشتر به این فکر افتادم که که من معمولا می دونم چه چیزهایی رو نمی خوام اما کم پیش می یاد بدونم چی می خوام
!!!
این هم مشکلی
bamdad.m said…
سپيد،دوست من،آيا فكر نمي كني همين كه
آدم بداند چه چيز هايي را نمي خواهد،در واقع به نوعي بازتاب
چيز هايي ست كه مي خواهد؟
Sepid said…
نه..همیشه اینطور نیست....تو از بین بی نهایت راه شاید باید یکی را انتخاب کنی و رد کردن 7یا 8 راهی که می دانی نمی خواهی مشکلی را حل نمی کند برای انتخاب تو
bamdad.m said…
بله سپيد،شايد هم اينطور باشد.اما
از ديد من بي نهايت وجود ندارد و
معمولاً راه هايي كه پيش پاي ما
قرار مي گيرند هم محدوداند

Popular posts from this blog

فریاد سکوت

جنگ و عروسك,ABBA

بازی