Posts

Showing posts from 2010

همین

افول اسم تو زوال افسانه ای ست که قاریان قصه های قدیمی سینه به سینه نقل می کردند *** آوار قدم های من بر سر کوچه فرو می ریخت *** توهم تاریخ به پایان خود نزدیک می شد *** ناگاه ستاره ای درخشید نگاه کردم دیدم که تنها ماندم

سفر

من از مغز فاصله های دور به قلب نور سفر می کنم کیست که بگوید تو کیستی اینجا چه می کنی به دنبال چیستی بیگانگی را چه سود در سرزمین "همین ست...هر چه بود آه ای طلوع پاییزی ای که از امید و نظاره لبریزی من از تو نخواهم گسست به زیر این همه آوار تحمل و تحمیل  نخواهم شکست چنین ست...هر چه هست

بازی

من هیچگاه قافیه ای نساختم اصلا شعر من هیچگاه قافیه نداشت از این رو من هیچگاه قافیه را نباختم

جنگ ستارگان

تنها ستاره ای کافی بود در دور ترین نقطه آسمان تا من با همین چشمان غیر مسلح خیره می شدم به آن حتی برای لحظه ای بی دفاع در جنگ ستارگان در آخرین روز از عمر یک شب در عمق یک شب تنها  ستاره ای تنها اگر از تو داشت نشان

تازه

بهاری در راه آوازی در من گلویی تازه  باید برای سرزمینی به این اندازه آری آغاز کن دوباره تمنای با تو بودن چه زیبا ست پیش تو به شعری عشقی سرودن چه زیبا ست دل از لاله ای ربودن این همه سبز این همه سفید این همه آبی تازه کن گلویی بردار ترانه ای دوباره  باز پرواز کن

تقویم

تقویمی که خریدیم با هم به صفحه آخرین ماه خود نزدیک می شود همان که بر رویش نوشتی "دوستت دارم" همان که بر رویش دوستم داشتی و هر از گاهی جمله ای می نگاشتی همان که در زیرش می نشستیم پشت میز و رویاهایمان را قسمت می کردیم همان که در زیرش دستانم را چگونه بزرگ می دیدی یادت هست؟ و یادت هست چقدر قصه از با هم بودن گفتیم؟ از بودن گفتیم از ماندن گفتیم و گفتیم و گفتیم و تاب آوردیم  همه فصل ها را یک به یک و رنگ به رنگ و اما لحظه ای درنگ ...... باد باد دستان مرا با خود برد و قلب تو را با خود برد و حرف ها را با خود برد و قصه ها را با خود برد و فصل ها را و باد و برد و ...... و حالا این آخرین برگ همان تقویمی ست که خریدیم با هم و ما و باد باد ما را با خود برد و برد و ......

شنبه

شنبه ها  شنبه ها  شنبه ها من از شنبه ها  عبور می کنم می آویزم فرو می ریزم شنبه ها شنبه ها شنبه ها  من شنبه ها را به تو می بخشم روز ها را شب ها را هفته ها ماه ها سال ها را به تو می بخشم تو نیز چیزی به من ببخش من را  به من ببخش

کودکانه

از تنهایی تا تو چه کودکانه  رویایی بود تشنه لب از صخره ای گذشتم و در دامنه به سرابی رسیدم اما  این هر چه بود سیاه نبود آبی بود چه کودکانه