سفر

با تو توان گريستن است
با تو تمناي رسيدن
و با تو نياز ديدن است
اشك در چشمانت حلقه مي زند
و بدرود
جاده اي باراني است
در امتداد غربت
اي هميشه مسافر
زمان چشم انتظار تو نيست
و مقصد بس ناپيداست
پس بي انديشه سفر نكن
انديشه يادآور واژه هاست
تو بي واژه سفر نكن
اي هميشه مسافر
دست خاطره به همراهت باد
كه خطر
در پس هر كوچه
به كمين نشسته است

Comments

Sepid said…
مقصد ناپیداست؟یا اصولا مقصدی در کار نیست؟
آیا در این گیر و دار روزمرگی فرصتی برای اندیشیدن مانده؟
bamdad.m said…
فكر مي كنم هميشه مقصدي هست.هرچند
موقتي،اما شايد فرصتي براي انديشيدن،براي دل سپردن.و شايد
براي رهايي از روزمره گي
Anonymous said…
....man rira....
amadam ta begooyam amadane rahgozari dar havali ma neshan az sabzi midahad ke faramoush shode

be ghole dusty kash bejaye sarmaye zemestan sefidi barfesh ro deleman mineshast
bamdad.m said…
خوش آمديد ريراي عزيز،و من مي گويم
اي كاش دل هامان گرم باشد،هميشه،چه
در زمستان و چه در چله تابستان.سفيدي
برف و سرماي زمستان لازم و ملزوم اند،مگر نه
Anonymous said…
خاطره را در همان مبدا میگذارم و می روم.
حس لحظه رسیدن و لحظه رد شدن ازیک نقطه درسفر مانندحس بودن در مثبت و منفی بی نهایت می ماند.
bamdad.m said…
شادي عزيز،خيلي چيزها را مي توان
پشت سر گذاشت و رفت،اما،آيا
خاطره را هم؟

Popular posts from this blog

فریاد سکوت

بازی

جنگ و عروسك,ABBA