Posts

Showing posts from 2007

تهی

تهی از تو که تهی بودی پس نتیجه یکسان است تهی از تهی یعنی تو هرگز نبودی

بهانه

هرگز برای دوست داشتن،به دنبال باران و بهار و بابونه نباش.گاهی در انتهای خار های یک کاکتوس به غنچه ای می رسی که ماه را بر لبانت می نشاند پریسا بارانی بهاری و بابونه در انتهای خود به تو می رسم بر لبم نوری جاری ست

شکرانه

اینجا نام گلی بر لبم چکیده است آنجا قطره ای از هوا به شکرانه از اشکی به اشکی سرود ستاره بازی فلک تنها بهانه است من می روم تو می مانی برای زندگی این تنها نشانه است

ما ندگار

من به تو نمی نگرم در تو می نگرم پاییز من لبریز از نگاه است و سرشار از انتظار آوازت کو؟ پروازت کجا جا مانده ست ؟ بر تکه های اندیشه ام تنها حضور تو بر پا مانده ست

با گلبرگ

نه می روم نه می مانم نه می گویم نه سکوت می کنم با گلبرگی در دست ام به سویت می آیم نه نگاه می دارمت نه رهایت می سازم با گلبرگی در دست ات باز می گردم نه می دانم نه نمی دانم

دوباره

لحظه ای و بس به اندازه نفس روزنی نوری عبوری از پس دیوار که اندیشه فرار از اینجا شروع می شود من فریاد نمی زنم فکر می کنم شاید دوباره می شد کاری کرد لحظه ای و بس در اندیشه قفس روزنی نوری حضوری که شاید دوباره می شد کاری کرد

تا تو

آسمان ها کوه ها دشت ها دریا ها پرنده ها صخره ها علف ها ماهی ها و گل ها و گل ها و گل ها اینها همه تا تو هستی خوب اند وقتی نباشی اینها همه جمع اند و من مفرد

نادان

تو نادانی نمی دانی اگر می دانستی می توانستی و اگر می توانستی شاید می خواستی اما نه تو نمی خواهی زیرا نمی توانی چرا که نمی دانی آری پس تو نادانی

دو آ و یک الف

در اندیشه جهان به سه واژه رسیده ام آزادی آبادی انسان

ترس

من از فاصله نمی ترسم ترس من بیشتر از آن است که دیگر بین ما چیزی نباشد

صورتی

از ورای هر بدرود به درودی دوباره رسیده ام در من کلامی تکرار می شود صورتی ساده صمیمی اعتماد می کنم چرا که زیباست و ناگزیر خورشید من از مشرق صدا طلوع می کند و در مغرب سکوت به خواب می رود

بلند

دیواری که ساخته ای از قامت من بسی بلند تر است حتی سایه ها به آن بالا نمی رسند حالا تو به توانایی خود بناز اما برای فرار من از زندان اندیشه ات دیوار دیگری بساز

خواب

آنقدر دلم می خواهد بخوابم که انگار ناخواسته مرگ خود را آرزو می کنم آه خدای من این چه تمنایی ست شاید اگر آزار کابوس ها می گذاشت من نیز می توانستم با رویایی بیدار بمانم

چه

ما چه ساده برگذار می شویم گاه جشن ایم و گاه عزا انگار که مجلسی بی حضور آدم به بر پایی خود ببالد ما چه ساده می گذاریم و می گذریم

نا باور

راهی که می روی برای باورت کافی نیست نه این تو نیستی در باور من تو خود لابد می دانی که کیستی

مدار

برای زمین من آسمان تو تنها با یک ستاره کافی بود به شرطی که مدارم را می فهمید و تا پایان عمرم خاموش نمی شد

دانش

کاش می دانستی که می دانم که می دانی کاش می دانستم که می دانی که می دانم

كوچك بال

با الهام از ترانه "Little Wing" اثر Jimi Hendrix او اكنون گام بر مي دارد در ميان ابر ها با ذهني آشفته كه مي چرخد بي پروا پروانه ها و گورخرها افسانه ها و مهتاب ها و هرآنچه كه او به آن مي انديشد سوار بر باد مي رود ...... وقتي كه غمگين ام به سراغ ام مي آيد با هزار لبخند كه بي دريغ بر من نثار مي كند مي گويد خوب است خوب است از من بگير هرچه مي خواهي از من بگير ...... پرواز كن كوچك بال پرواز كن

نفس

ريختم واريز شدم از حسابي به حسابي اما منصفانه نبود نه اين معامله برايم سودي نداشت من نه وجهي بودم نه مبلغي نه جاري بودم نه در گردش نه بي ارزش نه با ارزش ديگر بس است اين انگار آخرين نفس است البته آخرين نفس تو پس برو از اينجا برو برو

خود

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت ناز كم كن كه در اين باغ بسي چون تو شكفت گل بخنديد كه از راست نرنجيم ولي هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت حافظ از من تو چه مي خواهي نه اين را نگو آنچه را نمي خواهي آن را بگو شايد من در نتوانستن بيشتر باشم آيا اين خود ماجرايي نيست

كرانه

نه در آسمان و زمين نه روز و نه شب نه در جنگل سبز نه درياي آبي نه سفيد نه سياه نه خورشيد و نه ماه من در چشم تو به باران رسيدم و اين انكار هيچ چيز نبود تنها ابر نگاهت سرزمين مرا تاريك كرد و تو از فراز من گذشتي و من از عبور تو ترسيدم من از كنار تو بر كرانه باران فرود آمدم

مرگ

مرگ يعني جسمي خالي مي شود از جان همين و همان مرگ يعني خاك يعني سنگ مرگ يعني خرچنگ در انديشه اي امان از وقتي كه بپوسد ريشه اي مرگ يعني چنين و چنان

خاطر

كم كم سبزه ها مي آيند بي تو نم نم ابر ها از آسمان ما مي كنند عبور بي تو بهار انگار به خواب مي رود در مكاني دور در خاطر من اين همه بيدار مي شود در حسرت نور با هم بي تو

پيرانه

چنين مي نمايد كه عشق هايي كه شناخته ام ويرانگرترين بوده اند و در اين ميان هر چه كرده ام پر خطر ترين ...... از اين روي من پير مي شوم پيش از آنكه زمان ام فرا رسد

مرز

واژه ها اكنون تا مرز نبرد حقيقت و دوگانگي پيش رفته اند شب نيز به پاس پرستو ها خاموش گشته است نبرد آغاز مي شود كه جسارت واژه ها تاب نمي آورد و پرستو ها بيدار مي شوند تا صبحدم بهار را بر آسمان اميد و آرزوي ديرين خويش پرواز دهند

باران

وقتي كه باران مي گيرد يادت در من جان مي گيرد «از يك ترانه قديمي » صداي باران بر روي شيرواني هيچ مي داني چه لذتي دارد در برج بلند تو باران كه باران نيست اگرچه مي بارد

جدول

تهي تنها تاريك سه واژه اند كه با حرف ت شروع مي شوند ...... در جدول من اين هر سه تو را معني مي كنند ...... از اين روست كه هر بار آن را حل مي كنم ناتمام مي ماند

بعلاوه

فاصله ميان با هم بودن يا نبودن تنها علامتي ست بگذار در اين رياضي ساده منها نباشيم

قلم

قلم بر مي دارم تا بنويسم يا ننويسم قلم قلب ام را نشانه مي رود تا بنويسم يا ننويسم قلم در دستي خسته دست بر لبي بسته قلم و من تا بنويسم قلم و ما يا ننويسم قلم فرو مي افتد و من از حوصله ام فرا مي روم با سر مي روم در چاه سكوت تا بنويسم يا ننويسم قلم در دست من در قلب تو در چاه ...... آه

آهسته

هر روز آهسته مي آيي پنجره مي گشايي و به تاريكي من نگاه مي كني و نمي داني من چقدر مي ترسم و نمي داني هنوز روشني تو براي من غنيمت است و اين به هيچ وجه دروغ نيست اين يك حقيقت است

بيداري2

اين هم براي خالي نبودن يك جاي خالي صاحب وبلاگ شب تا از بستر من جدا شود اين تن از بند خواب ها رها شود در آرزوي بيداري بوده ام تا صبح اين حقيقت برملا شود