Posts

Showing posts from November, 2005

پناه

اگر باد برگ را پناهي باشد در پناه تو اي بي پناه من به برگي در باد مي مانم اگر آب سنگ را اميدي باشد به اميد تو اي نا اميد من به سنگي در آب مي مانم

نگاه

درخشش چشمان تو پيوسته در يادم بر عمق دلتنگي ام مي فزوند از آن رو كه نگاه تو را نگاه من نه كه قلبم پذيراست از آن رو كه سينه ام را بر تپش هاي پنهان حسرت فضاي كافي نيست آري سرسپردن به فراموشي گناه من نه كه نياز من است از آن رو كه لحظه هايم را از غم پاك و نجيبانه عشق ات رهايي نيست

پنجره

من باز مي شوم به روي تو وپيش روي تو پيش مي روم تا تو با تو انگار آغاز مي شوم تو مثل ترانه اي و من تو را به نامت كه مي خوانم آواز مي شوم تو دانه اي تو را پرندگان بوسه مي زنند براي زندگي و من تو را به نام عشق بر مي چينم من با تو پرواز مي شوم تو مثل قصه اي پري از خيال نگاهم كه مي كني من در نگاه تو راز مي شوم تو مثل غنچه اي تردي و تازه اي به گل كه مي رسي ناز مي شوي و من به بوي تو به شوق ديدنت و پيش روي تو باز مي شوم

هراس

هواپيمايي ناگاه بغض دلگير صدايش را بر فراز سرم شكست بر وهم تيره آسمان خيره مي شوم بي تاب هيچ ردي نيست لحظه اي در گذشت و حس پرواز دگرگون شد همانگونه كه اكنون درد با دگرگونه معياري سنجيده مي شود اينك درنگ كن در بهت چشمانش بر سقوط هسته هراس از سقف شكسته آسمان و درنگ كن بر لرزش ريشه هاي سرد كه از جدار هاي جسم و روح به درون مي خزند بي شكيب

تبار

به تبار انسان رسيدم و سهم ام از آزادي انكار ناپذير بود كه براي آزادي به جستجو نبودم همواره با من بود و هم اينگونه من به تبار انسان رسيدم

نجوا

چقدر خسته ام خسته از خويش ام خسته از تكرار تنهايي خسته از تو خسته از ما خسته از اين بي تمنايي خسته از بازي بي پايان خسته از اين ديگري بودن خسته از آتش گرفتن سوختن خسته از خاكستري بودن خسته تو خسته من خسته خسته با تو هستم بي تو هستم با تو مي مانم بي تو مي مانم با تو و بي تو من نمي دانم اما مي مانم

مرگ

بر درياي من كه هميشه توفاني ست تا دلتاي تو كه آرام است و بي تموج تنها آسمان گواه مي تواند بود تنها آسمان مي تواند گفت چگونه ماهيان آبهاي من شن هاي ساحل تو را در خواب هايشان ديده اند تا مرگ شان را به گرمي پذيرا شود و نوزادان شان به دوزيستاني مبدل شوند كه دريا را همانگونه مي خواهند كه ساحل را از درياي من تا دلتاي تو فاصله يك زندگي ست تا يك مرگ

گذرگاه

چه تمناي بزرگي به رهايي و چه شوق بي قراري به پروازي شبانه در حريم يك گذرگاه سايه هايي به هياهو چه سرابي،چه سرابي در شتاب يك تبسم التهابي در تكاپو چه سكوت نا اميدي و چه وهمي چه تمناي بزرگي و چه شور بي نصيبي

سرگذشت

صداي تصادم ناهنجار آهن ها را مي شنوم صداي برخورد سنگين آن سطوح سرد را و اين صدا هميشه از اوان كودكي به همراه من بوده است و پژواك بيگانه غم انگيزش هنوز هم لحظه هاي مرا با گذشته هايم پيوند مي زند آه،چه فاجعه ايست اين معراج من فرزند عصر پولادم ولي قلب من پولادين نيست بازوان من حتي تحمل بار شقاوت را ندارند جسم من مي شكند و هرگز من تجسم پهلواني هاي مردان قديم نبوده ام و هرگز هم قهرمان قصه هاي زيبا نخواهم بود سرگذشت من اين است

ما

دستم را بگير بيا از كوچه هاي ترديد و وحشت عبور كنيم كمكم كن تا اين سايه هاي پليد را از پيش پاي خود دور كنيم ما مي توانيم ما مي توانيم صدايم كن صدايم باش نفسم مي گيرد هوايم باش بيا با هم بدويم بدويم تا هم بيا به هم بگوييم دوستت دارم و از هم بخواهيم دوستم بدار مگر چه مي شود چرا نمي شود خوب هم مي شود ما مي توانيم اگر بخواهيم من و تو ما

تلاقي

ولوله بي بند و بار ضيافت عروسكان شكسته را به سخره گرفته است بردگان سراسيمه ظلمت در عطش شرارت و شادي بيهوده پاي مي كوبند دريغ از شب كه در غبار مسموم تباهي به آخر مي رسد بي آنكه حضور خود را در تلاقي نگاه و آيينه معنايي جاودانه ببخشد دريغ از روز كه خاموشي شعور آدمي را به شهادت مي آيد با تلخ بوسه اي به وداع از لب گيج شب

رويا

با من بيا تو را بر گياه-برگ آرزويم مي نشانم و با خود تا ديار ابرهاي پنبه وار مي رويانم آنجا تو بر تكه ابري سوار مي شوي و تابناك به سرزمين ات باز مي گردي

سوگ

دست از چه فرو شستي رخت از چه بر بستي از پاي نشستي و ندانستي اين فرجام تو نبود از راه كه آمدي بر زبانت كلام تنها عشق بود از خواب آمدي و چنين پنداشتي كه كابوس ها رهايت كرده اند عشق بود تنها كلام تو به هنگام بيداري آه اي بزرگ مثل آن بود كه خوابت پايان نداشت و كابوس ها به اشكال ديگر تو را در ربودند به هنگام بيداري باز هم با تو بودند آه اي بزرگ اين فرجام تو نبود سوگ چند ساله را ما تكرار مي كنيم هر چند كه خسته ايم و مي دانيم اين پايان راه نيست دست از چه فرو مي شوييم روي از چه بر مي گيريم اكنون و دوباره به پاي بايد خاست و مي دانيم

تنهايي

تا بشكفد شب تا بدمد ماه تا ستاره ها شوري به پا كنند و سراسيمه شود نسيم بگذار به خلوت خود بياويزم بگذار برخيزم و شكوفه تنهايي را ببويم

ويراني

چه دير مي گذرد زمان ديوانه بيگانه در خويش رها مي شوي و شب ويرانه ايست ويرانه

تطاول

شب دير هنگام است چراغ را خاموش كن من از تطاول نگاه ها مي ترسم باد مي آيد باد ديوانه با سپاهيان بي شمارش از سمت دريا به جانب ما مي آيد و صداي پچ پچ صيادان در آب به گوش ماهي ها نمي رسد دير هنگام است شب و اينجا جاي امني نيست بيا برويم،بيا پيش از رسيدن باد بايد رفت