سوگ

دست از چه فرو شستي
رخت از چه بر بستي
از پاي نشستي و ندانستي
اين فرجام تو نبود
از راه كه آمدي
بر زبانت كلام
تنها عشق بود
از خواب آمدي
و چنين پنداشتي
كه كابوس ها
رهايت كرده اند
عشق بود
تنها كلام تو
به هنگام بيداري
آه اي بزرگ
مثل آن بود كه
خوابت پايان نداشت
و كابوس ها
به اشكال ديگر
تو را در ربودند
به هنگام بيداري
باز هم با تو بودند
آه اي بزرگ
اين فرجام تو نبود
سوگ چند ساله را
ما تكرار مي كنيم
هر چند كه خسته ايم و مي دانيم
اين پايان راه نيست
دست از چه فرو مي شوييم
روي از چه بر مي گيريم
اكنون و دوباره
به پاي بايد خاست
و مي دانيم

Comments

Anonymous said…
salammmmmmm
man alan taze fahmidam ke shoma webloge farsi zadid.
agha mobarake.
BA}{AR said…
خیلی وقت بود بامداد که شعر انتقادی صریح ازت نخوانده بودم. مگر در بین آنهایی که به انگلیسی ترجمه کرده بودی
bamdad.m said…
ممنون شيرين خانم
bamdad.m said…
بهار تو كه مي دوني من اصولا ذهن انتقادي وحشتناكي دارم

Popular posts from this blog

فریاد سکوت

بازی

جنگ و عروسك,ABBA