Posts

Showing posts from 2005

سوگند 2

به رفتار آرامت به كردار و خرامت و به نامت سوگند مي خورم كه از آسمان چشمانت تكه ابري بچينم وآنگاه در كمين گاه باد رهايش كنم تا از اين پس تنها من پرده دار تالار نگاهت نباشم

آرامش

بر من آرامشي حكم مي راند كه در خاك نيست آنجا كه ريشه ها در هم مي پيچند و سردمدارشان آب است بر من آرامشي حكم مي راند كه در آسمان نيست آنجا كه ابر ها از هم مي گريزند و فرمانروايشان باد است

بازگشت

از كدامين راه باز مي آيي از كدامين راه توفان كه اينچنين تاريك به من مي رسد باز مي گردد در كدامين راه باران كه با همه سرديش بر من مي بارد باز مي ايستد از كدامين راه كدامين راه باز مي آيي

نوا

كوله بارم را بار ديگر بر دوش مي كشم خاموش در فراق ياران همه دلداران بار ديگر امشب به نواي باران مي سپارم گوش بار ديگر اين آه بار ديگر آن اشك در دل تنهايم مي نهد سر به خروش

ترانه

من تنهايي را نغمه اي تازه ساز خواهم كرد در گلوي تمام پرندگان تا پروازكنان آسمان ها را بر من فرا خوانند من تنهايي را ترانه اي تازه آواز خواهم كرد بر زبان تمام كودكان تا سرود خوانان شادي ها را به من باز گردانند من تنهايي را فصلي تازه آغاز خواهم كرد در دفتر تمام ساليان تا شتابان روز ها را از من باز ستانند من تنهايي را ترانه اي تازه آواز خواهم كرد

عبور

بي چراغي اگر مي آيي در دستانت ستاره اي پنهان كن تا من بگويم در كدامين دست پنهان است تنها به شرطي كه ستاره از آن بازنده باشد اگر اين بازي را پاياني بود اگر اين عبور ميسر مي شد مي آيي اگر بي چراغي پنهان كن ستاره اي در دستانت ستاره اي دور براي عبور از سياهي ها

نام

به جهاني فرا مي خواني ام بي آنكه واژه اي از دهانت فرو چكد بي آنكه هرگز در من كلامي را برانگيزي كه تو را با نامي به بزرگي عشق و بلنداي بودن بر خوانده است از آن تو است اين نام كه بر زبانم نشسته است نامي كه اكنون به شعري سروده ام

پرسش

در عبور از پس درهاي منتظر چه سكوتي نهفته است و در خلوت لحظه ها قلبي كه از ايثار تهي مانده روزني نيست در شب مگر پرواز انديشه اي در فراز يا بر نشيب از نوازش رويا ها و هجوم حقيقت چه بر جاي خواهد ماند و صبح خبر در فضاي اتاق جريان داشت تكرار حوادث با اندك تفاوتي آمدن يا رفتن دوباره شب هواي خانه و ابرهاي سكوت وبراستي هيچكس نخواهد دانست به كجا رفته است و چه هنگام باز خواهد گشت مگر شنيدن صدايي فرياد يا نجوا هنوز هم تبلور نياز وهنوز پرهيز يك پاسخ

تپش

در جنون عاطفه اي وحشي و جدا از هر بند بي رحمانه عشق را به بند كشيده بود بي آنكه خود بداند يا بتواند كه دريابد ناباورانه در تاريكي قلبش تپيده بود ناگه عبور زنبور كوچكي از سايبان انديشه اش بر او به آفتاب دريچه تازه اي گشود آنگه براي عشق در مرز دانستن و دريافتن شعر بزرگي سرود شعري بزرگ و رها از هر بند

تلاش

من افتاده ام پرتاب گشته ام از جايي به جايي نمي دانم كي نمي دانم كجا مي دانم كه افتاده ام بر زمين و اكنون تنها به اين مي انديشم كه دستانم را بر خاك نهم و به آرامي برخيزم همين

پناه

اگر باد برگ را پناهي باشد در پناه تو اي بي پناه من به برگي در باد مي مانم اگر آب سنگ را اميدي باشد به اميد تو اي نا اميد من به سنگي در آب مي مانم

نگاه

درخشش چشمان تو پيوسته در يادم بر عمق دلتنگي ام مي فزوند از آن رو كه نگاه تو را نگاه من نه كه قلبم پذيراست از آن رو كه سينه ام را بر تپش هاي پنهان حسرت فضاي كافي نيست آري سرسپردن به فراموشي گناه من نه كه نياز من است از آن رو كه لحظه هايم را از غم پاك و نجيبانه عشق ات رهايي نيست

پنجره

من باز مي شوم به روي تو وپيش روي تو پيش مي روم تا تو با تو انگار آغاز مي شوم تو مثل ترانه اي و من تو را به نامت كه مي خوانم آواز مي شوم تو دانه اي تو را پرندگان بوسه مي زنند براي زندگي و من تو را به نام عشق بر مي چينم من با تو پرواز مي شوم تو مثل قصه اي پري از خيال نگاهم كه مي كني من در نگاه تو راز مي شوم تو مثل غنچه اي تردي و تازه اي به گل كه مي رسي ناز مي شوي و من به بوي تو به شوق ديدنت و پيش روي تو باز مي شوم

هراس

هواپيمايي ناگاه بغض دلگير صدايش را بر فراز سرم شكست بر وهم تيره آسمان خيره مي شوم بي تاب هيچ ردي نيست لحظه اي در گذشت و حس پرواز دگرگون شد همانگونه كه اكنون درد با دگرگونه معياري سنجيده مي شود اينك درنگ كن در بهت چشمانش بر سقوط هسته هراس از سقف شكسته آسمان و درنگ كن بر لرزش ريشه هاي سرد كه از جدار هاي جسم و روح به درون مي خزند بي شكيب

تبار

به تبار انسان رسيدم و سهم ام از آزادي انكار ناپذير بود كه براي آزادي به جستجو نبودم همواره با من بود و هم اينگونه من به تبار انسان رسيدم

نجوا

چقدر خسته ام خسته از خويش ام خسته از تكرار تنهايي خسته از تو خسته از ما خسته از اين بي تمنايي خسته از بازي بي پايان خسته از اين ديگري بودن خسته از آتش گرفتن سوختن خسته از خاكستري بودن خسته تو خسته من خسته خسته با تو هستم بي تو هستم با تو مي مانم بي تو مي مانم با تو و بي تو من نمي دانم اما مي مانم

مرگ

بر درياي من كه هميشه توفاني ست تا دلتاي تو كه آرام است و بي تموج تنها آسمان گواه مي تواند بود تنها آسمان مي تواند گفت چگونه ماهيان آبهاي من شن هاي ساحل تو را در خواب هايشان ديده اند تا مرگ شان را به گرمي پذيرا شود و نوزادان شان به دوزيستاني مبدل شوند كه دريا را همانگونه مي خواهند كه ساحل را از درياي من تا دلتاي تو فاصله يك زندگي ست تا يك مرگ

گذرگاه

چه تمناي بزرگي به رهايي و چه شوق بي قراري به پروازي شبانه در حريم يك گذرگاه سايه هايي به هياهو چه سرابي،چه سرابي در شتاب يك تبسم التهابي در تكاپو چه سكوت نا اميدي و چه وهمي چه تمناي بزرگي و چه شور بي نصيبي

سرگذشت

صداي تصادم ناهنجار آهن ها را مي شنوم صداي برخورد سنگين آن سطوح سرد را و اين صدا هميشه از اوان كودكي به همراه من بوده است و پژواك بيگانه غم انگيزش هنوز هم لحظه هاي مرا با گذشته هايم پيوند مي زند آه،چه فاجعه ايست اين معراج من فرزند عصر پولادم ولي قلب من پولادين نيست بازوان من حتي تحمل بار شقاوت را ندارند جسم من مي شكند و هرگز من تجسم پهلواني هاي مردان قديم نبوده ام و هرگز هم قهرمان قصه هاي زيبا نخواهم بود سرگذشت من اين است

ما

دستم را بگير بيا از كوچه هاي ترديد و وحشت عبور كنيم كمكم كن تا اين سايه هاي پليد را از پيش پاي خود دور كنيم ما مي توانيم ما مي توانيم صدايم كن صدايم باش نفسم مي گيرد هوايم باش بيا با هم بدويم بدويم تا هم بيا به هم بگوييم دوستت دارم و از هم بخواهيم دوستم بدار مگر چه مي شود چرا نمي شود خوب هم مي شود ما مي توانيم اگر بخواهيم من و تو ما

تلاقي

ولوله بي بند و بار ضيافت عروسكان شكسته را به سخره گرفته است بردگان سراسيمه ظلمت در عطش شرارت و شادي بيهوده پاي مي كوبند دريغ از شب كه در غبار مسموم تباهي به آخر مي رسد بي آنكه حضور خود را در تلاقي نگاه و آيينه معنايي جاودانه ببخشد دريغ از روز كه خاموشي شعور آدمي را به شهادت مي آيد با تلخ بوسه اي به وداع از لب گيج شب

رويا

با من بيا تو را بر گياه-برگ آرزويم مي نشانم و با خود تا ديار ابرهاي پنبه وار مي رويانم آنجا تو بر تكه ابري سوار مي شوي و تابناك به سرزمين ات باز مي گردي

سوگ

دست از چه فرو شستي رخت از چه بر بستي از پاي نشستي و ندانستي اين فرجام تو نبود از راه كه آمدي بر زبانت كلام تنها عشق بود از خواب آمدي و چنين پنداشتي كه كابوس ها رهايت كرده اند عشق بود تنها كلام تو به هنگام بيداري آه اي بزرگ مثل آن بود كه خوابت پايان نداشت و كابوس ها به اشكال ديگر تو را در ربودند به هنگام بيداري باز هم با تو بودند آه اي بزرگ اين فرجام تو نبود سوگ چند ساله را ما تكرار مي كنيم هر چند كه خسته ايم و مي دانيم اين پايان راه نيست دست از چه فرو مي شوييم روي از چه بر مي گيريم اكنون و دوباره به پاي بايد خاست و مي دانيم

تنهايي

تا بشكفد شب تا بدمد ماه تا ستاره ها شوري به پا كنند و سراسيمه شود نسيم بگذار به خلوت خود بياويزم بگذار برخيزم و شكوفه تنهايي را ببويم

ويراني

چه دير مي گذرد زمان ديوانه بيگانه در خويش رها مي شوي و شب ويرانه ايست ويرانه

تطاول

شب دير هنگام است چراغ را خاموش كن من از تطاول نگاه ها مي ترسم باد مي آيد باد ديوانه با سپاهيان بي شمارش از سمت دريا به جانب ما مي آيد و صداي پچ پچ صيادان در آب به گوش ماهي ها نمي رسد دير هنگام است شب و اينجا جاي امني نيست بيا برويم،بيا پيش از رسيدن باد بايد رفت

تلخ

همیشه شکستن شکستن و فرو ریختن و به اندک توانی دوباره برخاستن باز هم خواستن اینجا که من هستم این است تجربه تجربه تلخ تکرار آه،می خواهم اکنون بگویم که بیزارم بیزارم که می بینم در کلام شمایان ندای رسیدن نیست رسیدن به یکدیگر رسیدن به هم همه هرچیز من رسیدن را کامل ترین اتفاق می دانم اما فرار،فرار،فرار اینجا که من هستم تنها فرار به عنوان بهترین راه حل انتخاب گشته است فرار از یکدیگر فرار از هم همه هرچیز من فرار را تلخ ترین حادثه می شناسم و اینجا که من هستم این است تجربه تجربه تلخ تکرار

تهمت

حرف هايم را دروغ خواندي وعده هايم را فريب گفتي كه قلبم گلي كاغذي ست كه زود پرپر مي شود باشد آن حرف ها را پس مي گيرم و به وعده ها عمل نمي كنم اما به ياد داشته باش گل كاغذي پرپر نمي شود پاره مي شود

سقوط

نه مي خواهند،نه مي دانند آري نمي خواهند بدانند كه تنها حجم عادات دروغين شان حفره هاي خالي روح شان را انباشته است و هميشه از خود به جز سايه اي هيچ بر جاي نمي گذارند بر كدامين سكو ايستاده اند كدامين سكو كه اين چنين از تجلي دور است زير پاي شان خالي ست چون روح شان خالي ست و نمي خواهند بدانند سقوطي سهمناك در انتظارشان است سقوطي سنگين به اعماق آب در خواب بوده اند و خواب دره هاي بطلان را ديده اند اما حقيقت چيز ديگري ست به دريايي تاريك و ژرف مي ماند خواب زده گان بطلان را و براستي غريقان بي دست و پاي اين دريا چه خواهند كرد آنگاه كه از خواب دره ها بيدار مي شوند و مانند مرگ خود را تنها و بي نفس مي يابند نه،نمي خواهند بدانند نمي خواهند

سراب

هرآنچه حقيقت پنداشتم سرابي بيش نبود ايمان من به تو گريز من از خويش بود