تلاقي

ولوله بي بند و بار
ضيافت عروسكان شكسته را
به سخره گرفته است
بردگان سراسيمه ظلمت
در عطش شرارت و شادي
بيهوده پاي مي كوبند
دريغ از شب
كه در غبار مسموم تباهي
به آخر مي رسد
بي آنكه حضور خود را
در تلاقي نگاه و آيينه
معنايي جاودانه ببخشد
دريغ از روز
كه خاموشي شعور آدمي را
به شهادت مي آيد
با تلخ بوسه اي به وداع
از لب گيج شب

Comments

Sepid said…
بامداد عزیز،از این شعر شما خیلی لذت بردم
...
و دریغ از انسان
...
bamdad.m said…
You're quite welcome and quite right!

Popular posts from this blog

فریاد سکوت

جنگ و عروسك,ABBA

بازی