Posts

Showing posts from 2006

همه

كلام من همه اين بود سكوت مي كشد و زنده مي ماند تو مرده اي و من زنده مانده ام

فروغ

آری من با دست هایم سخن می گویم "فروغ ما" دست هایش را در باغچه کاشت و سبز نشد او با لب هایش سخن می گفت من لب هایم را در باغچه می کارم اگر سبز شد تمام بوسه ها چه در آفتاب چه زیر ماه چه در باران چه در باد تمام بوسه ها آری از آن تو باد

خالي

در جامه دان من جامه اي نيست نامه اي مي نويسم در آن مي گذارم و با خود مي آورم تا هر وقت آن را باز مي كنم تكه اي از نامه را با تكه اي از تو پاره كنم و به دور اندازم و هر وقت آن را مي بندم به ياد آورم كه جاي تو به دست من خالي مي شود

معما

روياهاي من تو را در بر مي گيرند اما من در كابوس هايم به ديدارت مي آيم آه اين چه معمايي ست كه مي شكنيم از آنچه دوست مي داريم و بر مي خيزيم از آنچه شكسته ايم

بس

سكوت ام را بگير آنوقت چيزي نمي ماند كه با تو در ميان بگذارم حرفي اگر داري تو نيز سكوت كن آنوقت حرف هاي بسياري باقي خواهد ماند ميان ما آنوقت فاصله همين است و بس ميان ما همين و بس

نان

روزي يك نان براي هر انسان تا وقتي چنين نيست نام انسان نه يك نام كه تنها لقبي ست كه بي دليل به خود داده ايم تا وقتي چنين نيست نام اين سياره هم زمين نيست

نه

تو از من غروب نخواهي كرد نه در من طلوع اين حكايت ماه و خورشيد است يكي كه مي خوابد يكي بيدار مي شود

اقاقي

من از تكرار اقاقي خسته ام و دهان تو هنوز بوي ياس مي دهد گفته ام بار ها ليواني خاطره بنوش شايد بهتر باشد دست از دريا بشوييم تا فردا چيزي نمانده است

دام

سپيده از كدام سو سر خواهد زد شب اگر بر تو واژگون شده باشد من از كدام بستر بر خواهم خاست خواب اگر با من رويايي در ميان نگذاشته باشد و اين آرزو از كدام دام خواهد رهيد خود اگر صيادي بيش نباشد

ديوار

ديوار تنهايي چندان بزرگ نبود تا وسوسه صعود را محكوم كند اما براي سقوط اتهام كوچكي كافي بود ...... تنهايي تنهايي

ورود‌

هندسه ساده من دايره اي ست كه بر آن نوشته اند ورود هيچكس اكيداً ممنوع نيست‍‍ هندسه ساده من مثلثي ست كه بر آن نوشته اند اينجا خطر مرگ وجود ندارد

نیستان

در این شبان هول و حسرت طولانی در این شبان تفکر بی پایان یاد تو ای عزیز تنها یاد تو مرحم است ...... م.بی زمان در کجا می توان سرزمینی یافت سرزمینی که در آن پرچم ها گرفتار توفان نمی شوند سرزمینی که ابرهای آسمانش سپیدند و قصد تهاجم ندارند آنجا که هیچ صدای رسایی گویای خشم نیست آنجا که هیچ چیز هیچ چیز به رنگ خون نیست سرزمینی که در آن افسانه به حقیقت می گراید و رویا واقعی ترین جزء زندگی ست هیچکس به کابوسی بی گاه نیمه شب از خواب نمی خیزد صفیر گلوله ها در فضای دور نمی پیچد وصدای جیغ زنی از دور به گوش نمی رسد آنجا که نه فریادی هست نه اضطرابی که در پس فریاد جای خود را به فراموشی بخشد چنین سرزمینی آیا هست

گذشت

هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست ه.ا.سایه دوستت دارم از این که بگذریم باز من دوستت دارم از این هم که بگذریم باز هم من دوستت دارم ...... بگذریم

سفيد

كتابچه كوچك من با آن تصاوير قديمي بر روي جلدش سفيد و نانوشته مانده ست كتابچه كوچك من يادگار روزهاي قشنگي ست كه با من سرود اميدي سفيد و نانوشته خوانده ست

با فريبايان

امیدم به چه بود از آن سان که ناامیدی ام از چه نگاهم را بر کدام آسمان گشودم کدام ستاره کدام خورشید سایه روشن کدام ابر طراوت کدام باران به من خندید رندانه در خویش دزدانه در من تاریخ سرزمینی پرسه می زند صدایش را می شنوم داد می کشد فریاد می کشد آه این من ام با تمام ستاره هایم خورشیدم ابرم بارانم آری صدایش را می شنوم دزدانه رندانه در خویش در من ای فریبایان فریبای من بگو از چه رنج می بری از چه رنج می بریم با من بگو رندانه شاید شاید دزدانه فریبای من دستم را بگیر

دريچه

نمي رود ز سرم اين خيال خون آلود كه داس حادثه در قصد ارغوان من است ه.ا.سايه رهايي بهانه اي بود براي آزادي و آزادي دريچه اي به روي اسارت ...... پس ما از چه سخن مي گفتيم هنگامي كه سكوت كرده بوديم و سكوت ما از چه بود هنگامي كه بايد سخن مي گفتيم

دوام

در راه عاشقی گزیر نیست ز سوز و ساز استاده ام چو شمع،مترسان ز آتش ام حافظ من فرو نمی ریزم اگرچه می شکنم درد می کشم همانند صخره ای که جان پناه جانوران آزار دیده است می گریم همچون جزیره ای که امید زنده ماندن دریانوردان گم گشته است من می شکنم درد می کشم و می گریم اما فرو نمی ریزم

پاييز

و اكنون پاييز رنگ رنگ فرا مي رسد با شكوه جاودانه اش با اندوه بي كرانه اش و اكنون فرا مي رسد پاييز لبريز از كابوس مرگ و روياي زندگي برگي براي تو برگي براي من برگي براي ما پيش از آنكه باد هاي سرد از ما عبور كنند آري پيش از عبور باد تنها صداي تو كافي ست در ميان پاييز و صداهاي شبانه اش تنها صداي تو صداي تو

جنگ و عروسك,ABBA

بيست و پنج سال پيش بود من در اتاق كوچك ام در خانه قديمي نشسته بودم و به آهنگ جديد آبا گوش مي كردم "The winner takes it all The loser has to fall" آهنگي كه بسيار دوست مي داشتم ناگهان صداي بمب آمد و اين اولين بار بود كه من صداي بمب مي شنيدم آبا خاموش شد اما فراموش نشد بعد گفتند فرودگاه را كوبيده اند اين آغاز رسمي جنگ بود و اين اولين بار بود كه من جنگ مي ديدم بيست و پنج سال پيش بود آبا خاموش شد اما فراموش نشد "The winner takes it all The loser has to fall" اكنون از آن زمان بيست و پنج سال گذشته است و من در اتاق كوچك ام در خانه قديمي نشسته ام و به آهنگ قديمي آبا گوش مي كنم "The winner takes it all The loser has to fall" آهنگي كه بسيار دوست مي دارم من در اين سال ها صداي بمب را بسيار شنيده ام من جنگ ديده ام ننگ ديده ام آسمان زندگي را بي رنگ ديده ام من دل ها را تنگ ديده ام قلب ها را سنگ ديده ام من بسيار دروغ گفته ام فريب داده ام فريب خورده ام من بسيار شكسته ام بسيار مرده ام "The winner takes it all The loser has to fall" آبا خاموش شد و هرگز فراموش نش...

سكوت با خاطره زنده ياد احمد شاملو

دلتنگي هاي مرا باد ترانه اي نمي خواند روياهايم را آسمان پرستاره ناديده نمي گيرد و هر دانه برفي براي من به اشكي نريخته نمي ماند به اشكي مي ماند كه ريخته ام سكوت من سرشار از سخنان ناگفته نيست سرشار از سخناني ست كه گفته ام از حركاتي كه كرده ام اعتراف به عشقي ست كه پنهان نمي كنم و شگفتي هايي كه بر زبان مي آورم در اين سكوت حقيقت ما نهفته نيست نه حقيقت تو و نه من

آخر

اين آخرين ترانه اين آخرين سخن اين آخرين بهانه اين آخرين من بي تو هرگز به بار نخواهد نشست اين آخرين بار اين آخرين كار اين آخرين شعر بي ثمر خواهد بود اگرچه اش من چنين خوش مي توانم سرود

خاموش

بي تو سكوت هم براي دلتنگي سبب ساز نمي شود تو خاموش مي شوي من مي ميرم و اين ترانه هيچگاه بهانه اي براي آواز نمي شود انگار كه زندگي پس از اين آغاز نمي شود از اين رو دگر كسي پرده بردار از اين راز نمي شود

پرده

به پرده ها كه مي نگرم دستان تو را مي بينم در شيشه ها چشمانت را پرده را كنار مي زنم كوچه خالي كوچه تاريك كوچه ويران است و من از تمام كوچه هاي جهان تنها ترم و چه بي انتها تا تو ادامه مي يابم و چه بي پايان تو را نمي يابم پرده را مي كشم تمام تو را مي بينم با دو دستي كه چشمانت را پوشانده است خانه خالي خانه تاريك خانه ويران است و من ديگر نمي بينم

مهر

طلوع مهر من در ماه نگاه تو وقتي كه آغاز مي شود عبور سحر تو از راه نگاه من اينگونه تبديل به پرواز مي شود

آتش بس

چرا مي گويند جنگ اول بهتر است از صلح آخر چرا نمي گويند صلح چه آخر باشد و چه اول هميشه بهتر است و چرا نمي گويند جنگ چه اول باشد و چه آخر هيچگاه بهتر نيست آه چقدر هنوز انسان از مفاهيم خود دور است چرا نمي بيند انگار كور است

تازه

يك راه يك راه تنها راهي سو به سوي تو يك دل يك دل تنها دلي در آرزوي تو يك در يك در تنها دري رو به روي تو يك بار يك بار تنها باري در جستجوي تو اينها همه اگر مي شد تازه تازه تنها تنها نه پيش روي تو

کوچک

بس است از جان ما چه می خواهید مگر شهر خوشبختی های ما چقدر بزرگ بود که پل های آرزو هایمان را بمباران کردید و راه های ارتباطی ما را با رویا های کوچک مان از میان بردید مگر سهم ما از زندگی چقدر بود چقدر چه کسی به شما اجازه داد خانه های ما را ویران کنید پدرانمان را بکشید و مادرانمان را از حق داشتن یک زندگی ساده محروم کنید چه کسی به شما اجازه داد نام های ما را از ما بدزدید و به جای آن به ما لقب آواره عطا کنید ما این آوارگی را نمی خواهیم ما عطای شما را به لقایتان می بخشیم آیا براستی به کدام بهانه می جنگید کدام بهانه آيا براستي از جان ما چه می خواهید از جان ما کودکان در جنگ نابرابر ای نابرادران ای نابرادر

موج

مي گويند موج تازه خشونت جهان را فرا مي گيرد مي گويند هر روز كودكان مي ميرند يا از گرسنگي يا در جنگ فنا مي شوند مي گويند انسان به تازگي دريافته است كه هنوز به هيچ وجه تكامل نيافته است مي گويند دنيا به دست مشتي ديوانه ويرانه خواهد شد مي گويند خبرها حاكي از آن است كه گريستن آدم را سبك مي كند من در درياي درد غوطه مي خورم و به پهناي جهان مي گريم اما نه دروغ مي گويند من هر لحظه سنگين تر مي شوم و پيش از آنكه براي هميشه فرو روم به تمام كودكان تشنه گرسنه و خسته پيش از آنكه قلب هاشان در انفجار بمب دراصابت گلوله تانك با خانه هاشان يا به ضرب خمپاره پاره پاره شود بوسه اي مي بخشم اين آخرين بوسه

بزرگ

بيا بجنگيم بيا تا دندان مسلح شويم و يكديگر را بكوبيم با تمام قوا من تو را خواهم زد تو مرا خواهي كشت تو مرا خواهي زد من تو را خواهم كشت فرقي نمي كند خواهيم زد خواهيم كشت آنقدر كه ديگر كسي باقي نخواهد ماند تا به دنيا نگاه كند و ببيند برنده كيست كجاست چه مي كند با اين پيروزي بزرگ در نبرد نابودي با بودن

كوچه

سبز پر رنگ نام كوچه اي ست در آن سوي جهان آنجا كه من هر روز بيدار مي شوم و مي روم به دالان آبي كه نام خياباني ست در آن حوالي تا اتوبوس سوار شوم و براي خريد بروم به شهر سبز پر رنگ نام كوچه اي ست در آن سوي جهان آنجا كه او خانه اي دارد و من نبايد هيچوقت قبل از ساعت سه به او زنگ بزنم نكند از خواب بلند شود سبز پر رنگ نام كوچه اي ست در آن سوي جهان آنجا كه من يك سال طول كشيد تا بدانم اين نام نام كوچه اي ست رو به روي تنهايي سبز پر رنگ نام كوچه اي ست

كلاف

در انتظار طلوع ستاره اي تا سپيده بيدار ماندم كلاف سر در گمي بود رشته رويا ها من به اختيار خود اينگونه اش خواندم

زن

بر شانه هاي سپيد كدام خاطره تو را مي برند زيبا زن اكنون در گذر از كوچه پس كوچه هاي زمان بر سر كدام پيچ در پيچ طولاني ايستاده اي با رويي گشاده در انتظار لبخندي زيبا زن اينجا كه نيستي آنجا كه نيستي بگو پس كجا تو را مي توان ديد زيبا زن آيا صداي تو را در يخبندان كدام سرزمين به گرمي و به آرامي هنوز مي توان شنيد زيبا زن از اين پس تو تنها نخواهي بود هرگز هرگز تو تنها نخواهي بود زيبا زن بدرود

ماجرا

رفته بودم كمي باد بياورم با همه توفان ها بازگشتم چه خوب شد در اين ماجرا به دنبال باران نبوده ام

دارايي

سكوت تمام سرمايه ام بود در يك كلام آن را به تو بخشيدم اكنون تو صاحب تمام سرمايه ام هستي در يك كلام

توان

در ميانه هستي با هرچه مرگ آلود مي ستيزم هنوز در من توان رسيدن هست به آرزو ها و رويا ها با تو مي دانم مي توانم بود تا فردا همين كافي ست با من بمان بمان تا من آنگاه هر لحظه به احترام تو بر مي خيزم تا فردا همين كافي ست

خبر

بر اساس آخرين نظر سنجي به اين نتيجه رسيده اند كه اغلب مردم به اخبار گوش مي دهند و باز اينكه از اين ميان گزارش هواشناسي را بيشتر دوست مي دارند من نيز امشب شنيدم كه فردا باران مي بارد اما من بر اساس آخرين خبر بيدار نمانده ام تا باريدن باران را از نزديك تماشا كنم همين كه شنيده ام كافي ست لابد مي بارد نمي دانم بر اساس قلب من وقتي تو از من دلگيري هوا هميشه باراني ست و من هميشه در خوابم

كلاغ 3

كلاغ به آساني دروغ مي گويد او هر بار كه دروغ مي گويد لازم نيست بگويد روي من سياه كلاغ مي گويند تا دويست سال عمر مي كند فكر كنيد چقدر مي تواند دروغ بگويد دويست سال با روي سياه بي آنكه بگويد روي من سياه نه او هرگز اعتراف نخواهد كرد آه خداي من نمي دانم چرا هرگز در قارقار كلاغ وقاري نديده ام

آرزو

اي كاش آرزو غنچه اي بود كه ناگزير مي شكفت با رسيدن بهار اي كاش قلب تو با قلب من پيوندشان بي ثمر نبود و اميدي در اين ميانه مي نشست به بار اي كاش من ديوانه اي بودم در متن افسانه اي و تو تنها با نوازش دستي اين افسانه را مي خواندي اي كاش آه ...... چقدر دلم هواي باران دارد هواي خوب باران

پرنده 2

بال هاي خسته را باز كرد به افق خيره گشت و ديد در آن دور دور باران مي بارد و از آن دور دور صدايي شنيد صدايي سبز او را به ياد جنگل انداخت با آن همه درخت لحظه اي پا پس كشيد دوباره صدايي شنيد مثل باران خيس خيس از آن دور دور لحظه اي درنگ كرد خيز برداشت و پريد و رفت به آن دور دور ...... بال هاي خسته را باز كرد و سرانجام چنين پرنده بي پروا پرواز كرد

كلاغ 2

طوطي با كلاغ كاري نداشت در ابتدا حتي به او احترام مي گذاشت يك روز اما كلاغ طوطي را گرفت و بي هيچ ترحمي منقار تيز بلندش را در گلوي او فرو كرد و او را كشت و به بالاي درخت بلندي برد و تكه تكه كردش و او را خورد بي هيچ ترحمي و چنين بود كه كلاغ زنده ماند و طوطي مرد طوطي قرمز بود كلاغ سياه حالا بگوييد چرا قرمز رنگ خون است و سياه رنگ پرهاي كلاغ حالا چه فايده دارد كه بگوييم و بگوييم و بگوييم درود بر طوطي مرگ بر كلاغ

احساس

قلم در دست مي نشينم يك لحظه انگار مي ترسم چرا از چه نمي دانم نمي دانم خيره بر كاغذ خاموش مي مانم و مي مانم احساس مي كنم واژه ها اين واژه ها از دستم مي گريزند و مي دانم مي دانم دوباره مي خواهند از من عبور كنند تا به دامان تو آويزند

بوسه

از ابتداي تو تا انتهاي من يك بوسه شايد يك بوسه باقي ست يك بوسه شايد آغاز انجامي ست يك بوسه شايد سرانجامي ست از تو تا من از من تا ما يك بوسه يك آغاز يك انجام سرانجام شايد باقي ست شايد

صعود

از نردبان اميد بالا مي روم آنقدر مي روم و مي روم تا هواي تو پس هوايم را داشته باش از آن بالا نگاه كن بگو بيا باز هم بيا و به پايين نگاه نكن چيزي نمانده است كم كم مي رسي به انتهاي اين نردبان و نه انتهاي اميد كه هرگز نمي رسي هرگز نمي رسم

کلاغ

اکنون اینجا نشسته ام روبروی آیینه ای که هیچگاه انعکاس حقیقت من نبوده است اینجا نشسته ام بی هیچ اراده ای و می بینم که سیاهی فرا می گیردم امان از تباهی امان از تباهی امان از تو از من در سرزمین کلاغان آفتاب هم دروغ می گوید در سرزمین کلاغان اعتراف به تاریکی تنها بهانه اي برای ندیدن است ما که گناهی نکرده ایم این آیینه است که می شکند و فرو می ریزد اکنون اینجا نشسته ام و می بینم که قلبم فرو می افتد

زیبا

زیبای خفته تا چند می خوابی آیا می دانی یا نمی دانی از حالا تا فردا چند دقیقه باقی ست آیا می دانی آخر این قصه چیست آیا می دانی آنکه می آید کیست آری می دانی من نیز می دانم تا چند می خوابی برخیز ای زیبا ای خفته با هرچه گفته يا ناگفته زمزمه ای در گوش بوسه ای بر لب آیا کافی نیست آیا می دانی تا چند می خوابی برخیز

بنفشه

يك روز فرق نمي كند كدام روز هر روز كه باشد هر روز هر هفته هر هفته از هر ماه هر ماه هر سال كه باشد من مي آيم با بنفشه اي در دست در گلداني كوچك فرق نمي كند كدام نوع هر نوع كه باشد آفريقايي يا ...... آري مي آيم با بنفشه اي در گلداني تا تو بداني بهار رسيده است

هنگامه

چه فاتحانه خنديديم در هنگامه ديروز و اكنون چه قاطعانه مي گرييم بي هيچ كلامي هنوز

پرنده

بخوان پرنده كوچك بخوان به خاطر خودت مي گويم آسمان من آبي ست دلم آبي تر و من زلال تر از باران بهاري مي بارم بر كوچه هاي شب آنوقت خيس خيس از همهمه باد و خويشتن به خانه باز مي گردم در انتظار رنگين كماني از رويا صبح فردا آفتاب نوازشگر از اين همه بنفشه ها و شكوفه هاي سيب به خود مي بالد و آسمان من آبي ست و من هواي پرواز دارم هواي غريب پرواز به خاطر خودت مي گويم بخوان

ندا

پنهان و پيداست آفتاب و زمين زمزمه دارد با ابر نم نم نم مي بارد باران آنك پرنده ندا مي دهد غنچه اي روييده ست يعني چشم باغچه باز هم نو بهاري ديده ست

ترانه 2

به سادگي يك دست به تنهايي يك خواب آمدم كه بگويم باور كن اين ترانه را باور كن آمدم كه بگويم به تو به سادگي به زلالي مثل آب باور كن دستم را قلبم را و نامم را بر تمام ترانه ها براي تو

تو 2

سخن گفتن از تو سخاوتي مي خواهد سخاوتي كه تنها از آن توست برازنده نام توست كلام ارتباط صميمانه واژه هاست و شعر نهايت اين ارتباط نهايت اين صميميت عاشقانه است سخن گفتن از تو آري نهايتي مي خواهد نهايتي كه تنها از آن توست برازنده نام توست

تو

در دلم پروانه اي پر مي زند بر لبم لبخندي ست سلام اي نسيم سلام اي عابر سلام اي شاعر كجاست عاشقانه اي تا بسازم ترانه اي براي تو براي تو اي كاش مي توانستم اي كاش مي دانستم چگونه چگونه انگار عاشق مي شوم عاشق

سوگند

اگر در توانم بود از باغ سرسبز شادماني غنچه اي جاودانه مي چيدم و به گلدان شيشه اي قلب ات مي سپردم و اگر دستانم مي رسيد از آسمان آبي رنگ آرامش پرنده اي فناناپذير مي گرفتم و در قفس كاغذي ذهن ات رها مي ساختم و اگر گذارمان مي افتاد از ساحل گرم محبت صدفي كهن برمي داشتم و با رشته اي از سوگند به گردن ات مي آويختم و اگر آزادي واژه اي بيش نبود هرگز نمي گذاشتيم كه از سر زبانمان به بيرون لغزد

فرياد

غوغاي باد قيلوله ابر را پاره مي كند پيش از آنكه ببارد بر رخوت زمين من ناگزير فرياد مي زنم سكوت ام از آن تو پيش از آنكه برخيزي از خواب اين رويا را ببين

پرواز

و اینک برای تو و این برگ سبز که از نام تو سرشار است شعری نه از آفتاب و نه باران که از جنس چشمانت برای تو و این حس پاک که از یاد تو آکنده است نه از آتش و نه خاکستر که شعری به رنگ نگاهت برای تو و این پرواز شعری با بال های بلند

سنجاب

ساده ام نه آنگونه كه تو مي بيني نه آنگونه كه ديگران ساده ام مثل سنجابي كه لانه اي دارد در بالاي درخت و هر از گاه سرش را از سوراخ كوچك اش بيرون مي آورد و از آنجا به دنيا نگاه مي كند ساده ام مثل سنجابي كه هميشه جانوران ديگري تعقيب اش مي كنند و او مي ترسد و از ترس مي لرزد و تنها آرزويش اين است كه طعمه اين جانوران درنده نباشد و روزي به مرگ طبيعي بميرد آخر مي دانيد عمر او كوتاه است خيلي كوتاه

طلوع

طلوع ات خوش اي آفتاب انديشه حضور بي وقفه ام در سايه سار سكوت به انتظار تو بود تو آمدي و اين شب نشين بي پناه را تا ارتفاع نيلگون اميد تا سلسله جبال آرزوهاي پي در پي هدايت كردي اگرچه كوله بارت به بوي اندوه آغشته بود اما صداي تو صداي گرم تو در خواب من پيچيد و دست سپيدت با يك اشاره به دور از انكار ستاره ها بي گناه بودن رويايم را ثابت كرد تمام ترانه هاي من نثار تو باد بر من بتاب اي طلوع هميشه بر من بتاب

زمين

تو را پاك و آزاد تو را بي جنون و ستم تو را بي نياز و پربار مي خواهم من انسانم تو زمين من

بيداري

صداي لحظه هاي تلخ تو را مي شنوم صداي ثانيه هاي معلقي كه پيوسته فرياد مي كشند من از نيرنگ بيزارم تو هنوز امروز در تب تند ديروز مي سوزي و اينگونه ناخواسته و شايد ندانسته اكنون و آينده را چراغي پر فروغ مي فروزي كه بي صدا تكرار مي شود و هرگز هم تار نمي شود آري صدايت را مي شنوم من از نيرنگ بيزارم اگرچه خوابيده ام اما بيدارم

ساده

مي ميرم از صداقت يك كلام و با فريبي زنده مي شوم اين شايد سرنوشت من است كه هميشه با هر طلوع به ستايش آفتاب برخيزم و دوباره بي درنگ به سياهي شب بگريزم و اكنون شب من فرا مي رسد با ستاره اي در راه اگرچه هنوز پاسي از سپيده ام باقي ست پس تو دوستم بدار به سادگي و تا طلوعي ديگر به اميد ديدار

حقيقت

تنها باري اگر بر دوش داري توان تحمل در تو شكل مي گيرد و مي داني معناي رستن را تنها اگر انديشه اي در تو ريشه مي بندد به بار مي نشيني و مي بيني زيبايي بودن را و اين اتفاقي ناگزير است فراتر از خاك و آب و از حقيقت ناب فراتر حتي از صدا و اين تفاوتي بزرگ است ميان گياه و حيوان و تو

شيرين

شيرين بود لبخندش و نامش برگرفته از حكايتي ديرين بود شيرين ما اما فرهاد نداشت آن هم كه بود فرهاد نبود ديوانه اي بر باد بود پس تيشه را برداشت و زد به ريشه زندگي كه آن هم كوه نبود شيشه بود كه شكست و آن عشق پوشالي به سادگي از هم گسست و او كه شيرين بود لبخندش و نامش برگرفته از حكايتي ديرين بود از قصه بيرون رفت رفت به آن سوي غصه و اين حكايت حكايتي غمگين بود بسي غمگين

خطا

آري مي خواهم بداني بداني كه من خاطي ام خاطي لحظه اي كه يك دست را بر نرده ايوان گذاشته بودي و با دست ديگر سيگار را مقابل چشمانم مي گرداندي خاطي ام من خاطي لحظه اي كه گفتم چقدر خسته اي و تو خنديدي و با تبسمي گفتي اي كاش هميشه چنين بود هميشه خسته مي شدم از به پا كردن يك جشن و اكنون امروز چقدر خسته اي تو خسته از پايان اين رويا آنجا كجا و من خاطي ام خاطي لحظه اي كه تو را ستايش كردم و هرگز فراموش نكردم و اكنون اينجا آنجا

ايمان

باور كن اين آرزو را باور كن هرچند كه تنها آرزوست يك روز شايد از خواب برخيزي و همين آرزو كنارت نشسته باشد و در يك لبخند با صداي بلند بگويد صبح بخير وآنگاه تو به ياد آري كه ديشب رويايي از خوابت گذشته است

بازي

من يك روز تمام مي شوم مثل يك بازي در يك عصر در كوچه وقتي كه ناگهان باران مي گيرد حرام مي شوم آن روز روزي غريب خواهد بود و اين بازي يك بازي عجيب مثل زندگي با من

سفر

با تو توان گريستن است با تو تمناي رسيدن و با تو نياز ديدن است اشك در چشمانت حلقه مي زند و بدرود جاده اي باراني است در امتداد غربت اي هميشه مسافر زمان چشم انتظار تو نيست و مقصد بس ناپيداست پس بي انديشه سفر نكن انديشه يادآور واژه هاست تو بي واژه سفر نكن اي هميشه مسافر دست خاطره به همراهت باد كه خطر در پس هر كوچه به كمين نشسته است

پايان

در انتهاي آخرين روز زندگي ام در آخرين لحظه با آخرين نفس بر آخرين برگ آخرين دفتر به آخرين قطره هاي آخرين قلم براي آخرين بار خواهم نوشت من دوستت مي داشتم

حجم

صدايت كلام بي واژه نگاه من است تو را كه مي نگرم نگاهت آواي مبهم صداي من مرا كه مي نگري صدايت نگاه من است و نگاهت صداي من به يكديگر كه مي نگريم خطاب كن نام مرا كه تنها بدين كردار چشمانم از حجم پاكيزه رفتارت پر مي شود